مرد از خواب برميخيزد و به راه ميافتد. كت و شلوار راهراه سبز و قهوهاي به تن دارد و كفشهاي براق مشكي. مرد از خواب برميخيزد و در خيابان به راه ميافتد. زير نورهاي تابيده از تيرهاي چراغبرق ميايستد و آرام به سيگار برگش پُك ميزند. فقط زير اين تيرهاست كه ميايستد. قدم ميزند و باز قدم ميزند. انگار قصد داشته باشد تمام شب را تا به روز قدم بزند. اما از كجا معلوم روزي در كار باشد. از كجا معلوم كه شب است يا تاريكي پاياني دارد. و هزاران نكته ديگر كه در نهايت ميتواند به ته سيگار برگي ختم شود كه يكبار ديگر ميان لبهاي مرد آرام ميگيرد. فروكشيده ميشود و دود از حفره دهان بيرون ميآيد.