قلبم مال توست صفورا، آن را نشانه مي گيرند، و چشمانم را بسته اند. آن ها هنوز هم گرماي لبان تو را دارند.صفورا منظم مي شوند. كسي خميازه مي كشد و خنده سر مي دهد، صفورا. كسي كلمات عبري را در شب غزه رها مي كند، صفورا، وتو ديگر بوي مرا در آغوش ، و مويم را روي ملحفه ها نخواهي يافت. حالا تو را صدا مي كنم در قلبم. در قلبم صدا مي كنم صفورا. آهنگ دلنشين اسم تو رادوست دارم صفورا، و مرگ وقتي به سراغم بيايد تو را همه جا خواهم ديد صفورا. در همه حال مي توانم از هر چيز بگذرم، و همچون شبحي نا مرئي با تو باشم، صفورا. بعد از هفته ها ، اين يك شنبه ي فرح انگيز با تو. ليز مي خوري صفورا بر پله ها ، مي بينمت . مي بينمت كه از اداره ي پست مي آيي. متصدي باجه گفته است، اخبار وحشتناك همه جا هست. فكر مي كني كه همين طور است. گلدان ياسمن را آب مي دهي صفورا. باغچه ي مخصوص گل ها را مرتب مي كني صفورا، ودر خانه ، مي كوشي كه مرا باز جويي، از رايحه ي مانده در حوله، صفورا، و بعد مي نشيني و چاي مي نوشي. دست كم مي تواني به خود بقبولاني كه هفته اي ديگر اين سفر بي سرانجام ، به طول انجاميده است. عميقاً متأثر مي شوي و شمعي فروزان در محراب خانه روشن مي كني. نورش تو را در خويش مي گيرد و دعا مي كني. بي آن كه بداني در تمام اين اوقات با تو بودم. مثل هميشه آرام و اندكي مردد صفورا. بي آن كه من آن ته ريش بور را تراشيده باشم صفورا، همچون گذشته، و بر آن سكوت مرداب وار ميز عصرانه ، دست مي گشايي صفورا، و بسان برگه ي نيلوفر ، همچوآن هنگام كه در خيابان منامه ، زن عرب فالگيري، دست تو را گشاييده بود، و گفته بود ، در منتهاي سكوت و تباهي سپري مي شوي صفورا. اشعار مرا باز مي خواني صفورا، كه مسافراني از ابديت ايم. اينك اشك ، امانت را مي برد صفورا. نگاهم كن صفورا، با چشمان بسته در قلبت. نگاهم كن و صفورا گوش كن. مي شنوي صفورا؟ گلوله ها هنوز مردم را همچو اعلاميه اي به ديوار مي كوبند، صفورا، اما مرا نثار تو كردند. با تني برهنه و زخم آلود. همچو ساتني پر از سوراخ، اما انباشته از روشني و نرمي صفورا. صداي مرگ از طارمي ها فرا مي رود. صفورا، صفورا گوش كن، و فراموش مكن. در اين واهمه اي كه مردگان به پناه زندگان مي آيند. حالا، تو هستي و من صفورا. صفورا، توهستي ومن. آن چنانت نزديكم ، كه اشك تو برمن ، سرازير مي شود صفورا. ندبه مي كني؟ خويش را در خلأ انديشه اي رها مي كني ؟ و چشم را همچو الماس سخت قديسان ، گواه مي گيري؟ اين كه مي آيد صفورا، پستچي ست. تو پله ها را مي شمري، و او پلاك ها را . مي آيد بالا. مكث مي كند در پاگرد. اميد به تو رو مي كند، اما از تو مي گريزد صفورا.گام ها دور مي شوند. رو به پاگردي در فراز، و فردا، ديگر اين پاگرد فراموش مي شود ، و مرگ ، برسر ما فرو مي بارد صفورا، وتو روزي باز مي يابييم . جايي روي ديواري در غزه. آنگاه به تو خواهم گفت: اين منم!اين كله ي بر ديوار پاشيده ، اين منم