Raha PEN  رها پن

 

Register | Sign In | Password Forgotten? | Site Map | RSS | Tell a Friend | About Us| Contact Us | Home

 

 

نام نویسی | ورود برای انتشار | بازیابی کلمه ی عبور  | نقشه ی سايت | آر. اس. اس | رها پن را به دوستان خود معرفی کنيد;


Do you wish to join RAHA’s independent writers’ home?

آیا می خواهید به رها پن خانه ی نویسندگان آزاد بپیوندید؟


 

پذيرش سايت > فارسی > داستان > از روزهای اوج گيران

از روزهای اوج گيران

چهار شنبه 7 مه 2003, بوسيله ى احمد شوشتری



Send this page to your friends
این صفحه را به دوستانتان بفرستید
;
;

... به همين خاطر، از تپه كه پايين آمدم يكراست بطرف قهوه خانه رفتم.

قهوه خانه شلوغ بود. همه را نمي شناختم ولي احساس مي كردم كه تقريبا همة آن ها مرا مي شناسند! چون در محيط هاي كوچك، تا پاي غريبه اي به آنجا باز شود، همة كنجكاو مي شوند كه بدانند او كيست.

مخصوصا اگر آن غريبه پست و مقامي داشته باشد كه نسبت به او احساس احترام يا ترس پيدا كرده باشند.

مرا چرا مي شناختند؟

چون هر روز از جلوي همان قهوه خانه رد مي شدم و گاهي هم براي يك پياله چاي  و گپي با مردم ، به همان قهوه خانه مي رفتم.

از آن گذشته ، با سرو صدايي كه بچه هاي مدرسه راه انداخته بودند، مردم ، آن را به نوعي ، به ريش، عينك و اوركت من مربوط مي دانستند!

ـ سلام!

ـ سلام! خوش آمدي برادر!

اسمال آقاي قهوه چي با دست يك صندلي خالي را نشان داد و تعارف كرد :

ـ بفرمايين  برادر!

چرا اينقدر بمن احترام مي كرد؟ بخاطر اين كه من هم مشتري اش بودم؟! بخاطر ريش و اوركت؟!

اخلاقش بود؟!

نمي دانم. فقط مي دانستم كه اسمال آقا زير ميزي به مشترياش ترياك هم مي دهد و در واقع، از همين راه اموراتش را مي گذراند!

پس طبيعي بود كه به رفت و آمد غريبه ها حساس باشد! مخصوصا من! او مرا برادر خطاب مي كرد!

اسمال آقا قدي كوتاه ، چشمان درشت و سبيل هاي آويخته داشت. ظاهرش چهل ساله نشان مي داد ولي خودش گفته بود كه سي سال بيشتر ندارد. پوستش گندمگون و چشم هايش هميشه خمار بود.

تنها كه مي ماند. سيگاري روشن مي كرد. روي صندلي مي نشست. پاهايش را روي هم مي انداخت. آرنجش را روي زانويش مي گذاشت، چشمانش را به نقطه اي مي دوخت و به سيگارش پك مي زد.

يك بار كه او در همين حالت بود، و من وارد قهوه خانه شده بودم او پريده بود و ضبط را خاموش كرده بود.

ـ آقا اسمال! موسيقي هم كه گوش مي كني!

ـ دل آدم مي گيره آقا ( نگفت برادر!).

ـ آقا اسمال ! شيراز كجا! اينجا كجا ؟ چطور شد كه ساكن اينجا شدي؟

ـ قسمت برادر!  قسمت اينجوري بود! اوستا كريم اينجوري نوشته بود!

بعد سيگارش را با آتش سماور روشن كرده بود، پك عميقي زده بود. نشسته بود و گفته بود :

ـ اين پنجرة روبرو را مي بيني؟

ـ‌ همين پنجرة بسته ؟!

ـ آره . ده سال قبل ، يك بار كه من درست همونجايي نشسته بودم كه الان شما نشستين ، چشمم افتاد به اون پنجره. پنجره باز بود .

اسمال آقا خنديده بود. خاكستر سيگارش را ريخته بود تو جا سيگاري و ادامه داده بود:

ـ آقا! راسته ميگن چشم آينة روح آدمه؟

ـ ممكنه.

ـ  يك جفت چشم به من خيره شده بود. چشم هاي دختري كه با تعجب به من نگاه مي كرد.

ـ چرا با تعجب ؟

اسمال آقا خنديده بود :

ـ آخه همه چيزرا نمي تونم توضيح بدم!

ـ چرا؟

ـ چون اون دختر الان زنمه!

 

ـ چطور گذارت به اين شهر افتاده بود؟

ـ آخه من يك كاميون شريك بودم. با داييم كار مي كردم. از گمرك بار مي برديم شيراز.

اون چشم ها مرا پايبند اينجا كرد. سهم كاميون را فروختم . آمدم از دختر خواستگاري كردم.

ـ خودت ؟

ـ  با دائيم و زن دائيم! آخه من از بچگي يتيم بودم!

ـ و اونا هم موافقت كردن ؟!

ـ نه ! به اين راحتيا نبود. جواب دختر نه بود. حتي اون روز خواستگاري ، خودش را به ما نشان نداد!

وقتي زن دائي ام گفته بود:

ـ به نرگس بگين بياد اقلا من ببينمش!

مادرش جواب داده بود:

ـ وقتي جواب ما نه ست. ديگه ديدن لازم نيست! خودش نمي خواد شما را ببينه!

دايي و زن دايي رفتند ولي من همينجا ماندم. همينطور كه مي بينين ، اوج گيران نه هتل داره نه مسافرخونه.

اونوقت ها هم نداشت.

اونوقت ها صاحب اين قهوه خونه جعفر مشهدي بود. ازش خواستم بذاره من شبا تو قهوه خونه ش بخوابم.

گفت : نه! مي دونم براي چي مي خواي اينجا باشي! واسه ي دختره! من با باباش سلام و عليك دارم، از من ناراحت ميشن !

گفتم : باشه. قهوه خونه را مي خرم. با همة وسائلش! پول داشتم! او قبول كرد. اينجا رو بالاي قيمتش به من فروخت و خودش رفت مشهد.

 

من تا به كار وارد بشم ، يك شاگرد گرفتم. به كار قهوه خونه وارد بود. كارها رو راست و ريس مي كرد.

منم فقط مي نشستم پشت دخل و نگام تو قاب پنجره بود!

يك ماه گذشت . تصميم داشتم با پدر نرگس دوست بشم ! بعد از راه دوستي دوباره از دخترش خواسگاري كنم.

يا يك دوست و آشناي معتبري پيدا كنم كه از طرف من دخترشو از او خواسگاري كنه!

 

اسمال آقا، ته سيگارش را توي جا سيگاري خاموش كرده بود . خنديده بود و ادامه داده بود:

ـ ولي اينطور نشد!

ـ چطور شد؟

ـ خيلي جالب !

- يك روز، عصر، قهوه خونه هم شلوغ بود. اين جلوي قهوه خونه هم يه عده ايستاده بودند، مشغول صحبت و ... نرگس آمد پشت پنجره و به پايين نگاه كرد. درست بطرف من! مي فهميدم صورتم گر گرفته! دستام يه خورده مي لرزيد. درست همينوقت ، ناصر، داداش كوچيكة نرگس، وارد قهوه خونه شد و گفت :

ـ خواهرم با شما كار داره.

ـ خواهرت ؟

ـ نرگس!

ـ كجا ؟

ـ همون بالا.

ـ كي؟ چه وقت ؟

ـ همين الان! همراه من بياين.

خشكم زده بود! نمي دونستم چيكار كنم. حرف بچه رو قبول كنم؟ يه نگاه ديگه انداختم تو قاب پنجره.

نرگس سرش را تكان داد . يعني بيا!

اسمال آقا با دست به در خونه اشاره كرده بود و گفته بود:

ـ از پشت اين در آقاي مجذوب ( اسم مرا مي دانست!) يك راه پله است . پله هاي خيلي كوتاه كوتاه. بالاي پله ها در اتاقيه كه پنجره ش از اينجا ديده ميشه!

اون روز همين كه با ناصر بالا رفيتم. نرگس رو ديدم كه آمده جلوي در. روي ويلچر!

ـ سلام!

ـ سلام! من نرگس هستم. پاهام فلجه!

خدايا چه مي ديدم. اصلا فكرش را هم نكرده بودم. كسي هم بهم چيزي نگفته بود!

كمي همانطور بي حركت ايستادم.

بعد با چشماش از من پرسيده بود كه آيا او را با ويلچر دوست دارم؟

من هم با چشمام به او گفته بودم : خيلي!

اسمال آقا مي خندد.

 گونه هايش گل انداخته بود. انگار جوانتر شده بود!

ـ‌ ولي اسمال آقا ! كسي برام تعريف كرد كه تو فقط به اين خاطر توي اين شهر موندي كه اينجا، شيره ارزون گير مياد.

ـ اين حرفا چيه آقا! من داستان زندگي مو به شما گفتم.شما... بابا ايوالله چه ضد حالي!

ـ من گفتم : اينجوري شنيدم.

ـ ( بخشي از داستان ششم كتاب از روزهاي اوج گيران)

پذيرش سايت > فارسی > داستان > از روزهای اوج گيران


Share this page  

Balatarin, BackFlip, BackFlip, BackFlip, del.icio.us, Bibsonomy, BlinkList, BlogMarks, CiteUlike, Digg, Diigo, DZone, Fark, FeedMeLinks, Furl (alt.), Google, Jots, Linkagogo, LinkRoll, Lycos, ma.gnolia, Markabboo, Netscape, Netvouz, Newsvine, NowPublic, PlugIM, reddit, Rojo, Scuttle, Simpy, SiteJot, Smarking, Spurl, Squidoo, Taggly, tagtooga, Wink, Wists

پاسخ به اين مقاله

Kabul Press

www.kabulpress.org

www.frogbooks.net

www.ipplans.com

 

Register | Sign In | Password Forgotten? | Site Map | RSS | Tell a Friend | About Us| Contact Us | Home

نام نویسی | ورود برای انتشار | بازیابی کلمه ی عبور  | نقشه ی سايت | آر. اس. اس | رها پن را به دوستان خود معرفی کنيد;


Copyright© Blog RAHA- World Independent Writers' Home 2000-2010/ Authors

کليه ی حقوق محفوظ و متعلق به رها پن خانه ی نویسندگان آزاد و نویسندگان می باشد