Raha PEN  رها پن

 

Register | Sign In | Password Forgotten? | Site Map | RSS | Tell a Friend | About Us| Contact Us | Home

 

 

نام نویسی | ورود برای انتشار | بازیابی کلمه ی عبور  | نقشه ی سايت | آر. اس. اس | رها پن را به دوستان خود معرفی کنيد;


Do you wish to join RAHA’s independent writers’ home?

آیا می خواهید به رها پن خانه ی نویسندگان آزاد بپیوندید؟


 

وسط خط ، سر چهارراه شلوغي ايستاده بود ، باران ريزي مي باريد ، چترش جامانده بود شك كرد كه صدايي شنيده است ، برگشت و به پشت سرش نگاه كرد ، اما هيچكس نبود ، بايد زودتر مي رسيد ، صداي سوت پليس او را به خود آورد . با سر به او اشاره كرد سريع تر تصميم بگيرد ، همه ، جلوتر از او به آن طرف خيابان رسيده بودند . با قدم هاي بلند خود را به پياده رو رساند ، بايد مي پيچيد و راه مي افتاد ، قطرات آب از روي برگ درختان سر مي خورد و از ميان انبوه خزه هاي ضخيم پايين تنه ي درختان به ميان سنگ هاي صيقلي سياه جوي لجن گرفته سرازير مي شد .

تابلوي بزرگي كه زير بغلش بود ، او را خسته كرده بود . لبه ي تيز چهارچوب قاب مرتباً بازوانش را مي آزرد . نفسش بند آمده بود ، به مغازه گل فروشي سر راه كه رسيد زمزمه كنان گفت ؛ « چند شاخه گل طبيعي بهتر بود . » و تابلو را به ديواره ي كنار مغازه تكيه داد . تابلوي نئون سر در مغازه رنگ هاي متنوع نور خود را روي گل ها مي پاشيدند ، دو اسپري در آورد و به ترتيب در دهان خود دميد ، با مزه ي تلخي هوا را به ريه هايش فرو داد، صاحب مغازه با لبخند به او نگاه مي كرد ، سعي كرد با گوشه ي شال لكه هاي روي شيشه را پاك كند تا گل سرخ پشت شيشه را بهتر ببيند . اين بار با صداي بلندي زمزمه كرد ، « بايد چند غنچه از حياط مي چيدم .» به پاپيون زرورقي و روبان هاي پيچ پيچ آويزان درون مغازه چشم دوخت ، در حالي كه به لبه هاي تابلو دست مي كشيد ، آن را دوباره زير بغلش جا داد و راه افتاد . تصوير كارت هاي تبريك و تسليت از جلوي چشمش رد شد .

بوي نم خاك با بوي لجن قاطي شده بود ، سرنبش به بنگاهي بزرگ دو در بندي رسيد ، ماشين هاي رنگ متاليك مثل هميشه مي درخشيدند ، به ساعت روي ديوار نگاه كرد : به عقربه هايش در لحظه اي از بامداد از كار افتاده بود . صندلي هاي پشت به آينه ي توي بنگاه جاي نشستن نداشت ، به ساعت روي ديوار باز نگاه كرد و به سرعت قدم هايش افزود . مطمئناً دير نشده بود ، فقط چند قدم به تابلوي سر در شركت نگاهي كرد و پا به درون گذاشت تا طبقه ي آخر بايد بالا مي رفت ، دير نشده بود ، از قبل تلفن زده بود ، منتظرش بودند ، فلش ها روي هر پاگرد او را راهنمايي مي كردند ، آخرين فلش زنگ را نشان مي داد . انگشتش را روي زنگ فشار داد چندين بار و هر بار زنگ را بيشتر مي فشرد . برگشت ، روي آخرين پله نشست و به ديوار سپيد روبرويش خيره شد ، صداي گام هايي كه به سرعت رو به بالا مي آمدند او را به خود آورد ، همزمان با صداي ترمز يك ماشين ، يك نر بالا مي آمد و صداي برخورد چند ماشين به يكديگر … مي آمد ، قاب سپيد ديوار را سايه اي فرا گرفته بود .


Share this page  

Balatarin, BackFlip, BackFlip, BackFlip, del.icio.us, Bibsonomy, BlinkList, BlogMarks, CiteUlike, Digg, Diigo, DZone, Fark, FeedMeLinks, Furl (alt.), Google, Jots, Linkagogo, LinkRoll, Lycos, ma.gnolia, Markabboo, Netscape, Netvouz, Newsvine, NowPublic, PlugIM, reddit, Rojo, Scuttle, Simpy, SiteJot, Smarking, Spurl, Squidoo, Taggly, tagtooga, Wink, Wists

پاسخ به اين مقاله

Kabul Press

www.kabulpress.org

www.frogbooks.net

www.ipplans.com

 

Register | Sign In | Password Forgotten? | Site Map | RSS | Tell a Friend | About Us| Contact Us | Home

نام نویسی | ورود برای انتشار | بازیابی کلمه ی عبور  | نقشه ی سايت | آر. اس. اس | رها پن را به دوستان خود معرفی کنيد;


Copyright© Blog RAHA- World Independent Writers' Home 2000-2010/ Authors

کليه ی حقوق محفوظ و متعلق به رها پن خانه ی نویسندگان آزاد و نویسندگان می باشد