وسط خط ، سر چهارراه شلوغي ايستاده بود ، باران ريزي مي باريد ، چترش جامانده بود شك كرد كه صدايي شنيده است ، برگشت و به پشت سرش نگاه كرد ، اما هيچكس نبود ، بايد زودتر مي رسيد ، صداي سوت پليس او را به خود آورد . با سر به او اشاره كرد سريع تر تصميم بگيرد ، همه ، جلوتر از او به آن طرف خيابان رسيده بودند . با قدم هاي بلند خود را به پياده رو رساند ، بايد مي پيچيد و راه مي افتاد ، قطرات آب از روي برگ درختان سر مي خورد و از ميان انبوه خزه هاي ضخيم پايين تنه ي درختان به ميان سنگ هاي صيقلي سياه جوي لجن گرفته سرازير مي شد .
تابلوي بزرگي كه زير بغلش بود ، او را خسته كرده بود . لبه ي تيز چهارچوب قاب مرتباً بازوانش را مي آزرد . نفسش بند آمده بود ، به مغازه گل فروشي سر راه كه رسيد زمزمه كنان گفت ؛ « چند شاخه گل طبيعي بهتر بود . » و تابلو را به ديواره ي كنار مغازه تكيه داد . تابلوي نئون سر در مغازه رنگ هاي متنوع نور خود را روي گل ها مي پاشيدند ، دو اسپري در آورد و به ترتيب در دهان خود دميد ، با مزه ي تلخي هوا را به ريه هايش فرو داد، صاحب مغازه با لبخند به او نگاه مي كرد ، سعي كرد با گوشه ي شال لكه هاي روي شيشه را پاك كند تا گل سرخ پشت شيشه را بهتر ببيند . اين بار با صداي بلندي زمزمه كرد ، « بايد چند غنچه از حياط مي چيدم .» به پاپيون زرورقي و روبان هاي پيچ پيچ آويزان درون مغازه چشم دوخت ، در حالي كه به لبه هاي تابلو دست مي كشيد ، آن را دوباره زير بغلش جا داد و راه افتاد . تصوير كارت هاي تبريك و تسليت از جلوي چشمش رد شد .
بوي نم خاك با بوي لجن قاطي شده بود ، سرنبش به بنگاهي بزرگ دو در بندي رسيد ، ماشين هاي رنگ متاليك مثل هميشه مي درخشيدند ، به ساعت روي ديوار نگاه كرد : به عقربه هايش در لحظه اي از بامداد از كار افتاده بود . صندلي هاي پشت به آينه ي توي بنگاه جاي نشستن نداشت ، به ساعت روي ديوار باز نگاه كرد و به سرعت قدم هايش افزود . مطمئناً دير نشده بود ، فقط چند قدم به تابلوي سر در شركت نگاهي كرد و پا به درون گذاشت تا طبقه ي آخر بايد بالا مي رفت ، دير نشده بود ، از قبل تلفن زده بود ، منتظرش بودند ، فلش ها روي هر پاگرد او را راهنمايي مي كردند ، آخرين فلش زنگ را نشان مي داد . انگشتش را روي زنگ فشار داد چندين بار و هر بار زنگ را بيشتر مي فشرد . برگشت ، روي آخرين پله نشست و به ديوار سپيد روبرويش خيره شد ، صداي گام هايي كه به سرعت رو به بالا مي آمدند او را به خود آورد ، همزمان با صداي ترمز يك ماشين ، يك نر بالا مي آمد و صداي برخورد چند ماشين به يكديگر … مي آمد ، قاب سپيد ديوار را سايه اي فرا گرفته بود .