از باغچه كه مى گذشتم بيش از گرسنه بودن خسته بودم و در منتهاى خستگى ام گرسنه تر از هر زمان. از سايه ام به لاغرى شبح پى بردم، عين دوك درازى كه رفتار چرخنده اش به اختيار نيست. مدتى كنار ديوار به ترديد ايستادم. اين وسوسه كه بى اجازه به حريمى وارد شوم كه از آن من نيست پاهاى بى طاقتم را لرزاند. عاقبت ، از لوله هاى سرد فلزى انشعاب گاز به زحمت خود را به بالكن رساندم . خوشبختانه تورى در باز بود. آن دو پشت ميز نشسته بودند و بويى كه مرا به زحمت بدين خانه كشانده بود از ظرف هاى آن ها بر مى خاست.
آن كه روبرو نشسته بود مرا ديد و با حيرت از حضور غريبه اى كه بى اجازه به خانه شان پا گذاشته بود قاشق را در نيمه راه دهنش نگاه داشت و با اشاره به من حرفى با زن روبرويش زد. حالا هر دو به من نگاه مى كردند و من آخرين رمقم را براى فرار در پاها نداشتم. سه روز از فرار بى فايده ام از زندانى بدبو به زندانى فراختر از مرگ مى گذشت. شايد يك خبر مرا لو داده باشد به اين دو زن يا يك تلفن از ترس جان ، همين حالا پليس ها را اين جا بكشاند. خواهش دردمند روحم را در نگاهم متمركز كرده بودم كه بى واسطه ى هر حرفى بتواند رحمت و همدردى اندكى برانگيزد.
سه روز گذشت تا حواسم از مسموميت سراسر آن هفته به جا آمد و دانستم نا به خود، به خانه ى خود رفته بودم. خواهران نخست مرا نشناخته بودند . آخر از آن قضيه ده سال مى گذشت. آن قلب هاى مهربان پس از غذا دادن و تيمار مرد رو به مرگ ، ندانستم از چه حرفى و حركتى شوهر خواهر را آرام آرام به جا آورده بودند. هنگام خواب شيرين پليس ها بالاى سرم بودند.
در چشم خواهر بزرگتر – كه هميشه از لطيفه هاى من غش مى رفت – خواندم كه در اين لو دادن بى تقصير بوده است. خواهر كوچكتر ظاهراً مرا لو داده بود . همان كه زنم مرا با او در يك بستر ديده و حمله كرده بود و آن اتفاق ناخواسته روى داده بود .