مگر صراحي واژه غريبي نيست
همين ،
اين بار مي خواهم اينگونه سخن بگويم
صراحي بدست مي گيرم
و به اولين قرار عاشقانه خويش پايبندم
همان بالا پوش را پوشيده ام
و سر همان خيابان ايستاده ام
و همان باد لاي موهاي حنايي ام ايستاده است
اين بار مي خواهم اينگونه سخن بگويم
نه از ناظم حكمت
نه از قطار خاطره انگيز مسير برلين
نه از ماجرايي كه براي يك سرهنگ سلحشور روي داده است
هيچوقت براي من نامه عاشقانه نوشته اي؟
زمان در يك بازداشتگاه دور از تو چكار خواهد كرد
« شادم كه زمان هميشه زمان است و مكان هميشه مكان »
و اين امواج راديوي دو موج
آدم رابيشتر از اينكه نزديك كند ، دورتر مي كند
شادم كه در خاطره ام حضور داري
و زمان خواهد ماند
و هيچكس نمي تواند خاطره ی مرا تيرباران كند
جسدم لاي پرچم ميهنم كه نمي دانم كجاست
مي خواستم غرور پلنگان دايكندي را نشانت دهم
و بگويم من كنار همين ذرت ها بدنيا آمده ام
ذرت هايي كه چقدر از آنها دور شده ام
يعني آنها را فراموش كرده ام
يعني آنقدر كوچك بودم كه آوارگي به سراغمان آمد
پيش از آنكه بدنيا بيايم
تازيانه هاي مهاجرت را احساس كرده ام
مهاجرت استخوان هاي مرا فرسوده است
و رنگ جواني را از من گرفته است
شادم كه مكان هميشه خواهد ماند
و هيچكس نمي تواند خاطره مرا تير باران كند .