درست لحظه اي كه يك نورون در قاب مي سوزد
بچرخانم از كلمه تا محور شانه هايت
از همان سويي كه بايد به خم
كشيد نفس را
من ديوار اتاقم را با موهايت رنگ زده ام
تو دوباره در عكس هايم خون دماغ كن .
اولين سينا پس تو با مرگ است
در اُريب ترين عدسي چشم هايم
هميشه عكس هايم در پيكرت مي ميرند درست لحظه اي كه
زمين بايد بچرخد.
هنوز جغرافياي تنت مبهم است
وضعيت آخرين مهره
مات مي زند رنگ اتاقم اگر تو خون دماغ نكني !
بهر حال گردن پرنده را با تمام جهت ياب ها مي شمارند
تا در كوه هاي تنت بهمن بيايد .
در اين لحظه
از صدايي كه حنجره ندارد
به خاطر نيمي از مهره هاي گردنت اعتراف مي كنم
از آن سو هم خم شوي به مرگ
از من است زني كه خط استوا را مي كشاند به دور تنت
هنوز وضعيت آخرين مهره
در جغرافياي تنت مبهم است
با خمي كه اين اتاق نداشت
چرا موهايت را مي دمي درون شش هايم ؟
باز هم چه فرقي دارد اگر كشيده نشوي
تنت خم مي شود از خم به زير خط استوا .
از دست هايي كه شانه ندارد
زمين را مي چرخانم در محور شانه هاي پرنده هميشه
اما افسوس جغرافياي من در گردن يك پرنده جهت يابي مي شود
مثل تو كه نابهنگام خم شده ي از نفس به زير كلمه
البته براي دست هايي كه شانه ندارد
وضعيت آخرين مهره مهم نيست .