بگو تا دوستت بدارم
بدان تا برايت بگذرم از جان خويش
ديدى! ديدى ! ديدى!
درها بسته بود ، دهان ها بسته بود
و زنجيره دراز حرف ها
در سياهى پشت پاهاى تو زنگ مى زدند
و پروانه هاى پژمرده از بوى كدام گل ، مى خواستند كه ديوانه شوند
وقتى تو نبودى كه من بگويم دوستت مى دارم
اگر چه دشنه هاى سكوت ميان حرف هايم مىآمدند
و مثل قبيله اى حسود تا بيابان را تفتيش كنند
در آن راهرو دراز
دربان ها با كليدها مى آمدند و مى رفتند
سگ ها نواله هاى سرشب شان را داشتند مى خوردند
و مشك ها در گرماى سرشب تبخير مى شدند
جداً كسى نبود به جز ما
كه اسب هاى لاغرمان را كنار چشمه آب مى داديم
و حرف مىزديم
و مى گفتيم : قبيله را ولش
كوه را بگذار
و دشت را بگير و برو
برو! برو ! برو !
برو تا بتوانى بروى
براى كسانى كه به روزها مى چسبند
چى بفرستند فرشته هاى خدا
چى توى كاسه ى اون ها بگذارن پيمانه چى ها
و چه احساسى به آنها ارزاني كنن
وقتى واقعاً هيچى نيست تا از اون ها بهتر باشد ، مثلاً
و روى دود سيگارها كه خم مى شوند
پشت پايشان را سوسك ها مى خورن
و آنها مى گويند : كى بود !
راز اين حرف ها را خودت مى فهمى
كه پيام مى فرستي در خواب
پيرمردى را كه وزنش سنگين شده ميگى : آهاى !
و صبح كه روى حرف هايش باران مى بارد
از جنگل مى آيى و صداى شيهه ى اسب شنيده مى شود
بچه ها مى گوين : بابا كى بود ؟
_ هيشكى نبود ، كسى نبود ، هيشكى نبود
يكى بود يكى نبود
و ستاره اى كه سوخت يادش بخير .