مجذوب كاري كه كس نكرد
مجذوب لحظههاي مختصر زندگي
مجذوب اين هر دو با هم
منم،
با خويشگاهي پشتخمكرده
ـ ديوار سپيدي كه چون پروانهاي سپيد
برآن نشستهام و دم به دم،
سكندري و ليز ميخورم
اما ميخواهم بمانم
چون خويشگاه من
اينجاست ـ
و خويشاونداني سوگُمكرده
ـ هرجهت باداني
كز هر شكاف و رخنهي اين عمارت مخروب بيدركجا،
تُو كشيدهاند
و بيكه غباري رُفته يا پنجرهاي گشوده باشند،
ظرفي شكسته و پنجرههاي باز را هم
در هم كوفته و بستهاند
واخر به رسم خفا و خفقان
كنجي گرفته و سكون را نشستهاند
حالام كه من مارپيچ پلكان سرسرا را
تا اتاق زير شيرواني
نسيمانه بالا كشيدم و به رسم ديوانه و قفس،
خود از دريچة تنگش
برون فكندم،
موفق باشي پسرم را هم
دريغ داشتند از بدرقهي راهم ـ
رُفتم و رَفتم و رَستم و رُستم
خُب نميخواستم نامُرادي خويش را زيسته باشم
نميخواستم ادبارم را غان و غون كنم
نميخواستم خوشباشي را به دروغ،
هِرههاي خنده سر بدهم
ميان من و بيتصميمي پيرامونم،
هنر
اشتقاقي بود عظيم
و اين تبعيدي دوزخ ارقام سليس را
ياخته به ياخته
به خود فرا ميخواند
هنر
مُخده و تَغار و شليته را
از نو تعريفم كرد
هنرم سنجهاي بخشيد
كه زندگاني را هميشه به آن
وزين يافتم
وآ4 هاي بيشيرازه و برهمانباشتهي شعر و نبشته و نقشم
ستون نگهدار اين همه وزن شد
از ايمان و ايقان
سيرم نبود
به شَماسخانهاي رفتم كه تارُمي نداشت
و شماسان متفرعن و خودبسندهاش
به زرادان شبيهتر بودند
خدا در آنجا به عُسرت افتاده بود
و چنان از او فرو كاسته بودند
كه به كسي ابقا نميكرد؛
كلامش
صداي صرف بيمعنا
و طرفه آن كه اين خداوندگار تُنُك
چنان جنبهگي را به حرمان ميسوخت
كه هر حركتي از انسان
حاجزش ميشد و
رويگردانش ميكرد
خداوندي چِغِر
كه با مهارتي مهيب
لحظه به لحظهي حيات انسان را
تابو در سياهه مينگاشت
و مَغارهاي از تنافر
ميان او و انسان
ـ اين زايدهي بيفايدهاش ـ بود
انسان در اين ميان
به سفرهچيگري از غبن خود ميكاست
اما در اين نحله
حتميت خسران را پاياني نبود
باري،
دانستم كاين شاخابهاي نيست كه به دريا بريزد؛
اصلا شاخابه نيست
و چنانكه خيابان مقابلش را،
مرا هم تكان و توفيري نداد
راستي را كه تمام رسالت شماسان
تبايني ميان من و اُستُره و پيراهن پيجازي بود
كه در نيفتاد
و آلت آخته و كج و كولهي حماقتشان
ـ به زور پانِه و تدهين و سُقُلمه و المشنگه ـ
در فَرْج درانگينهي من
فرو نرفت
بيرون زدم، بيرون
اندك زماني بود كه سائقهام را يافته بودم
گويشور نبود اما
مكثهاي طويل و موقر ميان تكلمش
مفتونم كرد
عاشقاني شديم پاكباز
و در آخرباري كه به هم نشستيم،
دريافتيم كانچنان به هم مألوفيم
كه گسلشي ممكن نيست
قيلوله تمام شد
دست يكي كرديم و
زندگي آغاز شد
بيهيچ پيشآگهي
ـ يكهويي و بيخبر
اما نه راحت و بيدردسرـ
خُب نگذاشتيم اين همه،
تصادم بيافريند و مَلقَمهاي اسفبار
بارجامه به تن كرديم و
سنگپوزهاي بلند را
درنَوَرديديم
مناسك كسب اين شلوغبازار را
آموختيم؛
سيرك زندگي و بشقاب و ميله:
چرخشي همزمان و همراه
چرخشي توانكاه
بدون ايستادن
بدون افتادن
بدون ترياقي كه توانشَت را بيفزايد
يا مَفَري باشد
و پايگانمان سخت شد
اما قريحه تجسدش را
مدتي گم كرد
و همينگاه بود
كه صائقههاي سائقهام
ابر سترونم را فائقهاي شد و
باريدنم گرفت
مَجاز عشق
خودانگارهي تنديس صُلب مرا
ـ كه تنها هنرش خودبياني بود ـ
طلسم كرد
يك حرف و دو حرف
در دهانم گذاشت
تا زبانآور شد
من را با من حرف زد و
دو سويگيام را
يك سو؛
مني به مثابهي من
كه درآن تَشتت من
نشانگانش را ميديد:
عزيمتي در درون
زندگي ادامه دارد
سلانه سلانه اما نه لخلخكنان،
كه به تَبَختُري خودپژوهانه
خدايي كه من ميشناسم
روزآمد و پيداست
و من بيش از اتاقكهايي كه برايش ميسازند،
در تماشاي رقصهاي مِيپول،
ديدمش
هر انساني
ساطع و قُدام من است
و مزهاي دلپذير
به پانچ دوستداشتنيام،
ميافزايد؛
جرعهاي بنوش و بيازماي
باري،
مجذوب كاري كه كس نكرد
مجذوب لحظههاي مختصر زندگي
مجذوب اين هر دو با هم
منم