اشاره: روزی رضا پدرام (مترجم داستان" اين زندگی يک سگ است") از شهر هرات برايم نامه ای فرستاد و از من خواست که منابعی را به زبان انگليسی در اختيارش قرار دهم تا ترجمه کند. من به او جواب دادم که اين بستگی به علاقه ی تو دارد که چه چيزهايی را دوست داری. اگر به ادبيات علاقه داشته باشی من می توانم داستان، شعر و مقالات دست اول را در اختيارت قرار دهم. جواب او رسيد که من به ادبيات عشق می ورزم. من در جواب او داستانی از دوست هندی ام سونيل ک پولانی، سردبير بخش انگليسی رها پن، را روان کردم. چند روز بعد نامه ای از رضا پدرام دريافت کردم که ضميمه آن ترجمه ی داستان سونيل بود. داستان را با اشتياق خواندم و بی هيچ اغراقی بايد بگويم از آن لذت بردم. ترجمه رضا پدرام نويد آمدن يک نسل جديد از مترجمان کشور را می دهد که شگردهای ادبی را می توانند درک کنند. من همين جا از رضا پدرام سپاسگذاری می کنم و از او می خواهم که ادامه دهد. ترجمه کند. از انگليسی به فارسی و از فارسی به انگليسی. من اطمينان دارم که ادامه کار او و دوستان علاقمند ديگر مانند او می تواند علاوه بر اينکه کمک بزرگی برای آشنايی ما از ادبيات جهان باشد، در شناساندن ادبيات نو و خلاق ما به جهان مفيد واقع شود. با هم اين داستان سونيل کی پولانی، نويسنده ی هندی، سردبير بخش انگليسی رها پن و مدير انتشارات "فراگ بوکس" هند را با برگردان رضا پدرام می خوانيم.
با احترام کامران ميرهزار کابل ابتدای خزان 1385
امروز يكشنبه است . من در حال خروج از آپارتمان دو اتاقه ام هستم كه در بالاي شهر بمبئی قرار دارد و او از فاصله دور خارج شدن مرا تماشا مي كند. چهار نفر مهمان هنوز در يكي از اتاقهاي آپارتمانم به خواب شيرين صبحگاهي فرو رفته اند. بايد جهت صبحانه يك تيوب 50 گرمي Colgate بخرم. هر روز صبح كه از خواب بيدار مي شوم، تا ناشتا، يك پياله چاي نخورم، احساس كسالت و كرختي می كنم. اما امروز صبح، چراغ اشتوب حتا قطره ای تيل نداشت تا چای تيار كنم و با اين احوال تا هفته آينده هم اقبال نوشيدن چاي صبح را نخواهم داشت، لعنت بر مجرد بودن ، آن هم در شهري مثل بمبئي.
وقتي به او نزديك شدم، به شور و شوق آمده، به طرفم دويد و وقتي به نزديكم رسيد، دستهايش را بلند كرده و روي پاهايم گذاشت و پوزه اش را كه از فرط هيجان رنگ به رنگ شده بود، به من نزديك كرد. با اين كارش چه می خواست بگويد؟
چند لحظه صبر كن خواننده عزيز، لطفاً در مورد او و من فكر غلط به مغزت راه نده- او كه ذكرش را در بالا كردم، آدميزاد نيست بلكه يك ماده سگ سه ساله است. من هميشه در قلبم مكاني را به سگ ها اختصاص داده ام( و البته به آدم هاي بي خانماني كه جايي براي ماندن ندارند). من هرگز از سگ ها به جز دوبار نترسيده ام - يكبار در قريه كرالا و بار دوم در شهر دهلي كه آنها تيزبودن دندانهايشان را روي يكي از پاهايم امتحان كردند.
هروقت فرصتي پيدا كنم آنها را نوازش كرده، به آنها غذا داده و به بازي و سرگرمي با آنها مي پردازم . علاوه بر اين، من يكي از حاميان پروپاقرص حمايت از حقوق سگ هاي ولگرد هستم.با اين وجود، هيچگاه در حمايت از سگ ها دست به تبليغات نزده و يا مانند سازمانهايي كه اين ادعا را دارند، به جمع آوري كمك و پول از منابع مختلف اقدام نكرده ام. راستي، من تنها دوستدار سگ هاي ولگرد هندي هستم، نه سگ هاي خارجي مثل سگ هاي پشمالوي فرانسوي، سگ هاي كلان دنماركي،سگ هاي سياه پومرانيا،سگ هاي گوش دراز انگليسي، سگ هاي رمن جرمني، سگ هاي پوليس، سگ هاي رمن انگليسي .....
او با خوشحالي به من سلام داده وبا حرارت پرسيد: كجا مي روي؟
من هم با خوشحالي جواب دادم: به دكان خوراكه فروشي پايين سرك، می خواهي همراه من بيايي؟ او با سر گفته مرا تأييد كرده و به دنبال من به راه افتاد و بدين وسيله فرصتي دست داد تا از او درباره زندگي و كارش در بمبئي، جايي كه او تنها چند روز قبل از به قدرت رسيدن حزب بهاراتيا جاناتا، به آن مهاجرت كرده بود، مطلع شوم. زماني كه به صحبت آغاز كرد، چنان غرق گپ هايش شدم كه فراموش كردم به چه نيتي از خانه بيرون شده ام. در گوشه اي از پياده رو توقف كرديم. او ابتدا ايستاده شروع به گپ زدن كرد، بعد از مدتي نشست و سپس دراز كشيد و من با گوش هاي تيز حرفهاي آرام و شمرده اش را مي شنيدم.
( محض يادآوري براي كساني كه شايد تا حالا سر از داستان در نياورده باشند، بايد بگويم كه صحبتهايي كه در پايين از قول سگ نقل مي شود، تماماٌ تخيلات ذهني نويسنده نيست. من واقعاً با حيوانات خانگي مثل گربه ها، بزها و گاوها و البته سگها صحبت ميكنم. بناءً مصاحبه آتي 50 فيصد صحبت هاي واقعي، 25 فيصد تخيلي و 25 فيصد باقيمانده آن بر مبناي شرايط روز صحبت مي باشد)
(توتو) در دهكده تانا مربوط شهر مناراشترا، آدم هايي مانند تو مرا به اسم ويشالي صدا می كردند. شايد مطلع باشي كه ما سگ ها همديگر را با اسم صدا نمي زنيم بلكه با اشاره منظورمان را مي فهمانيم. اينجا در بمبئي، مردم محله شما مرا توتو صدا مي زنند.
( من ) تو گفتي كه قبلاً در مناطق خارج از شهر زندگي می كردي، چطور شد كه سر از اين شهر در آوردي؟ آيا زندگي شهري را خوش داري؟ چراغاني شهري را؟
(توتو) من در يك خانواده اعياني متولدشدم. امممم ..... منظورم اين است كه من و شش خواهر و برادرم در خانه يك زميندار پولدار به دنيا آمديم. سه تا از ما يك هفته بعد از تولد هلاك شدند و چهارتاي متباقي( به شمول من) توسط خدمتكاران خانه به كلبه ايشان كه بيرون از خانه ييلاقي ارباب واقع بود، منتقل شديم.
يادش بخير! چه روزهايي بود. من از بازي كردن با دو طفل صاحبخانه بسيار لذت مي بردم. آنها هم با كمال شوق و اشتياق و رضايت به من غذا مي دادند، لباس به تن من مي كردند و با من بازي ميكردند.
(من) قصه تو مرا به ياد يك فيلم هنري مرآتي به نام "نه آتش بازي كنيد، نه مشكلي به بار مي آيد" انداخت..
(توتو) صبر كن دوست عزيز ، زود قضاوت نكن، بعد از تمام شدن قصه زندگي ام ، خواهي فهميد كه زندگي من بي شباهت به بمب هاي آتش زايي كه در فيلمناي هاليوودي استفاده مي شود، نبوده است.
من به حد كافي هوشيار بودم كه از اختلاف بين ارباب و خدمتكاري را كه من در خانه اش زندگي می كردم، سر در بيارم اما اينكه دقيقاً موضوع اختلاف بين شان چي بود، من نمي فهميدم. شرايط خانه روز به روز بدتر مي شد و من هم بي نصيب ازين اختلافات نبودم. ديگه كسي به فكر غذا دادن من نبود، حتي كسي با من بازي هم نمی كرد. من كاملاً از ياد همين اعضاي خانه رفته بودم. هيچكس ديگري هم در قريه نمی خواست تا به يك سگ ولگرد در خانه اش جايي بدهد و نتيجه اينكه از خانه بيرون انداخته شدم. هيچ راه ديگري جز ترك آن قريه نداشتم و راه شهر را در پيش گرفتم تا حداقل بتوانم شكم كوچك خود را سيركنم.
(من) خوب، چطور به شهر آمدي..؟ منظورم اين است كه پاي پياده اين همه راه را آمدي؟
(توتو) معلومه كه پياده آمدم.پس چي؟ فكر می كني با هواپيما اختصاصي آمدم؟ فكر می كردم به اندازه كافي هوشيار و تحصيل كرده باشي كه اين نكته را بفهمي. ضرب المثل قديمي بين مردم رواج دارد كه ميگه: طبيعت به زنده بودن يك سگ و گردباد به يك اندازه اهميت مي دهد. در هرحال، تا چند روز سرگردان بودم تا به شهري برسم و ساكن آنجام شوم.آيا اميدي به نجات يافتن من بود؟ راستش را بخواهي اصلاً فكر نمي كردم كه سر از بمبئي در بيارم. ابتدا به شهر تانا آمدم و دو هفته را در رستوراني گذراندم. پس مانده غذاهاي مشتريان به اندازه اي بود كه مرا سير كند اما مشكل اينجا بود كه اغلب مورد توهين و آزار و اذيت قرار می گرفتم. شاگرداني كه در رستوران كار می كردند، آب داغ روي بدنم مي ريختند ( لكه هاي آن را روي پشتم مي بيني؟) و با چوب و لگد به شكم من مي زدند.
درسي كه به زودي فرا گرفتم اين بود كه در مردم شهرنشين انسانيت و ترحم كمتر يافت مي شود. اما چكار مي توانستم بكنم؟ گاهي به اين فكر می كردم كه دوباره به محل قبلي خود برگردم يا به جايي خارج از شهر فرار كنم، اما وقتي به ياد فقر و خواري مردم اطراف مي افتادم، ازين فكر صرف نظر می كردم. بنابر اين هيچ تضميني براي من به عنوان يك سگ خياباني نبود كه در خارج از شهر زنده بمانم.
اما آيا بايد بقيه عمر خود را در خفت و خواري زندگي می كردم؟ آيا چند تكه استخوان پسمانده مشتريان ارزش اين را داشت كه ضرب و شتم و تحقير و توهين را به جان بخرم؟ چندين روز اين افكار مرا آزار می داد تا بالاخره به اين نتيجه رسيدم كه بايد به اين وضع خاتمه بدم. اما ورود جيمي به قلب من باعث شد كه نه تنها تصميم ترك آنجا ، بلكه تمام زندگي من دستخوش تغيير بشود.
جيمي زيباترين و نجيب ترين سگي بود كه تا بحال در عمر خود ديده بودم.آيا شما انسان ها در زبان انگليسي ضرب المثلي ندارين كه ميگين: " عشق در اولين نگاه"؟ دقيقاً من مصداق همين ضرب المثل شدم.
جيمي اولين بار مرا در نزديكي رستورانت محل اقامتم ديد. من دقيقاً اولين جمله اي را كه او به من گفت بخاطر مي آورم: " سلام زيباي قهوه اي ، امشب چه برنامه اي داري ؟ می خواهي در گردش شبانه در كوه هاي اطراف همراه من باشي ؟ " من هم مانند هر خانم متشخص ديگري كه اولين خواهش يك غريبه را رد می كند، خواسته اش را رد كردم. اما پرسه زدنهاي آرام جيمي و چاپلوسي هاي او چيزي نبود كه بتوانم از آن چشم پوشي كنم، حدس مي زني چه شد؟ بله، من عاشق او شدم.
و البته، من در گردش شبانگاهي آنشب در كوههاي اطراف با او همراه شدم. با وجوديكه اين اولين گردش من با يك غريبه از جنس نر بود، اما آغاز همراه شدن با جيمي براي هميشه شد. واقعاً لذت بخش بود.
همكاري و همفكري ما عالي بود. من و جيمي با هم، چه روياها و خيال هاي شيريني كه براي آينده نبافتيم! ما تصميم گرفتيم در گوشه اي فارغ از چشم انسان ها ويا ساير سگ ها، مسكن گزيده و بچه هاي خود را بزرگ كنيم. جيمي به من وعده داد كه يك پدر بي تفاوت مانند ساير سگ ها براي فرزندانمان نباشد و سهم مساوي در تربيت بچه هايمان به دوش گرفته تا توله هايمان را به خوبي تربيت كنيم.
زندگي در آن وقت بسيار زيبا و عاشقانه بود. ما تصميم گرفتيم تا تانا را ترك كرده و به روستای مولاند كه در مجاورت تانا بود، برويم. من شنيده بودم كه مولاند خلوت تر و كم جمعيت تر از تانا است. جيمي هم به من گفت كه مردم مولاند با سگ ها منربانتر از مردم تانا هستند. همان شد كه در يك صبح زيباي ماه دسمبر، به قسمت هاي غربي مولاند آمده وشروع به پرسه زدن در اطراف آپارتمان ها و رستوران شيكي كه بنام جانسون ياد می شد، كرديم.
( من ) پس روزهاي خوشي دوباره شروع شد . اما جيمي الان كجاست؟ آيا من اين اقبال را نداشتم كه او را ببينم.
(توتو) بين حرف من نپر . چطور می گي كه با آمدن به روستای مولاند، روزهاي خوشي ما شروع شد؟ مي فهمي، من جيمي را در تابستان گذشته از دست دادم.
(من) ( در حاليكه از جا پريدم) چطور؟
(توتو) ( در حاليكه آه مي كشيد) در اثر يك حادثه ترافيكي و بي احتياطي يك راننده بي ملاحظه. ( در حاليكه پاي خود را نشان مي داد) پاي مرا مي بيني تقريباً فلج شده است. من در حال شيردادن به بچه هاي خود بودم( فراموش كردم به تو بگويم كه من مادر چهار توله شده بودم) و جيمي با غرور مرا در عبور از سرك همراهي مي كرد. در همين حال دو موتر مرآتي در حال سبقت گرفتن از همديگر بودند و راننده اولي به موتر دومي اجازه سبقت گرفتن رانمي داد و موتر دومي هم تلاش داشت به هر قيمتي كه شده سبقت بگيرد.
در يكي از همين تلاش ها براي پيشي گرفتن، چرخ هاي موتر دومي از بالاي من و توله هايم تير شد. پاي من به شدت زخم برداشت و اما ( در حاليكه اشك در چشمانش حلقه زده بود) دو تا از توله هايم در جا كشته شدند.جيمي به طرف من دويد و ضمن اينكه پارس می كرد ( كوكو مي كرد) به دنبال موتر بي هدف شروع به دويدن كرد . وقتي از بيهوده بودن دويدنش به دنبال موتر نا اميد شد و به پيش من برگشت، از ديدن لاشه هاي دو بچه مان و پاي خون آلود من، پس افتاد.
دختر زيبايي از ساكنين همان منطقه شاهد اين تصادف بود. به اين خاطر می گم دختر زيبا، چون بعداً متوجه شدم كه او يكي از دوستداران سگ ها و عضو فعال يكي از گروه هاي حمايت از سگ هاي ولگرد است. او دوستان خود را آورده و لاشه دو توله سگ مرا دفن كردند. سپس او توسط ريكشا مرا به شفاخانه حيوانات برده و داكتر موظف در آن شفاخانه پايم را پانسمان و مرا پيچكاري نمود. بعداً او مرا به خانه خود آورد. در آنجا جيمي و دو بچه ام مشتاقانه منتظر بازگشت من بودند.
اما اين آخر ماجرا نبود، آن دختر ما را در خانه اش جا داده، تا يك هفته از من به خوبي مراقبت كرده، به من غذا مي داد و حتا مرا حمام می كرد.
با وجوديكه اين دختر زيبا كمال نيكي را در حق من به جا آورد، اما او زبان سگ ها را نمي دانست. با اينكه تمام نيازمندي هاي ما را فراهم مي نمود، اما من نگران جيمي بودم. من نمي توانستم به اين دختر بفهمانم كه جيمي همسر من و پدر فرزندان من هست و من بايد او را ببينم. من مي فهمم كه اين تقصير ناجي زيباي من نبود، چه كسي مي تواند او را بخاطر نخواندن ذهن من ملامت كنه؟
جيمي عزيز من از من دور بود تا زمانيكه من توانستم دوباره روي پا ايستاده شده و راه بروم. زمانيكه به راه افتادم، شروع به جستجوي جيمي كردم اما هرگز نتوانستم ردي از او پيدا كنم. ساعت ها، روزها و هفته ها دنبال جيمي گشتم اما مثليكه او آب شده بود و در اعماق زمين فرو رفته بود.
آلتر، دوست جيمي بعدها به من خبر داد كه در روزهايي كه من در بستر مريضي افتاده بودم، گروه مبارزه با سگ هاي ولگرد به منطقه آمده و جيمي را گرفته و با خود برده اند. اين گروه به اين باورند كه ما سگ هاي خياباني باعث آزار مردم شده و مسبب دزدی ها هستيم.
قبل از اين، موسسه اي سگ هاي خياباني را جمع و در محلي خارج از شهر نگهداري می كرد. اما وقتي معلوم شد از پول هايي كه به نام حمايت از سگ هاي ولگرد توسط اين موسسه جمع آوري مي شود، سوءاستفاده صورت می گيرد، شوراي محل راه ديگري را انتخاب كردند، كشتن سگ هاي ولگرد توسط شاك برقي.
اين كار در نظر خيلي از مردم بسيار ساده و پيش پا افتاده قلمداد مي شود. خوب كه چه؟آنها سگ هاي ولگردي هستند، و براي اين سگ هاي ولگرد چه برخوردي بهتر از كشتن آنها توسط برق؟
اما آنچه بر جيمي من در آن روز اتفاق افتاده بود! آلتر به من خبر داد كه جيمي توسط اين گروه به دام انداخته شده و بي رحمانه توسط برق كشته شده است. من روزها در غم از دست دادن جيمي گريه كردم، من هرگز كسي را به اندازه جيمي دوست نداشته ام و نمی توانم داشته باشم.
(من) ( به آهستگي ) خوب، اما بايد تحمل كرد. غم و غصه جزئي از زندگي ماست و ما مجبوريم با آن كنار بياييم.
(توتو) بله، من مي فهمم. ( از جا برخاست و خود را تكان داد) متأسفم، با حرفهايم باعث ناراحتي تو شدم. وقت تو را با حرفهاي بيهوده ام هدر دادم.
(من) شنيدن شرح زندگي تو باعث افتخار من است. از مصاحبت با تو بسيار لذت بردم. بگو، در آينده چه می خواهي بكني؟
(توتو) اين زندگي من _ يك سگ تنها_ بود. من با گذشته ام حالا كنار آمدم. اما من حالا در آرامش زندگي می كنم. توله هاي من هم حالا خوشحال هستند. البته، من خيلي وقتا جيمي را ياد ميكنم. بايد با غم هايي مانند اين شجاعانه مقابله كنيم و من اين كار را به خوبي فرا گرفتم. مگر نه اينكه مردم هميشه ميگن: " هر سگي هم زندگي خاص خود را دارد"