Raha PEN  رها پن

 

Register | Sign In | Password Forgotten? | Site Map | RSS | Tell a Friend | About Us| Contact Us | Home

 

 

نام نویسی | ورود برای انتشار | بازیابی کلمه ی عبور  | نقشه ی سايت | آر. اس. اس | رها پن را به دوستان خود معرفی کنيد;


Do you wish to join RAHA’s independent writers’ home?

آیا می خواهید به رها پن خانه ی نویسندگان آزاد بپیوندید؟


 

پذيرش سايت > فارسی > داستان >   خندق پشت حمام سیاه

  خندق پشت حمام سیاه

سه شنبه 30 ژانويه 2007, بوسيله ى قادر مرادی



Send this page to your friends
این صفحه را به دوستانتان بفرستید
;
;

خواب بودم . در خواب شیرینی غرق بودم . ناگهان از خواب پریدم .گربه ء همسایه ء ما دم در ایستاده بود و مرا نگاه می کرد . وقتی به چشم های او دیدم ، دریافتم که ظهر شده است و باردیگر من به خواب مانده بودم . چون که مردمک گرد چشم های گربه مثل الف شده بود ، مثل عد د یک . مادرم همیشه با دیدن چشم های گربه ء همسایه ، می دانست که زمان در کجاست و می گفت هر وقتی که چشم های گربهء همسایه مثل الف می شود ، بدا ن که پیشین شده است و تو باید به مکتب بروی .
باز پیشین شده بود . صدای هیاهویی که از کوچه می آمد ، مرا از خواب بیدار کرده بود . با وارخطایی سرجایم نشستم و با دلهره و نگرانی به سروصدا ها گوش دادم . در کوچه شور وهلهله یی برپا بود . شور وهلهله ء زنان ، کودکان و مردان بلند بود . های وهوی عجیبی را راه انداخته بودند .فریاد هایی از شادی سر می دادند ، می خندیدند ، کف می زدند و آواز می خواندند. چیز هایی که من در تمام عمر سی و چند سالم ندیده بودم و نشنیده بودم . مگر چنین چیزی ممکن بود که در این چند ساعت در شهر کوچک من به وقوع بپیوندد؟ برای اولین بار که من این صدا ها را می شنیدم . فریاد هایی از شادی ، من صفات این فریاد ها ی شاد مردم را گاهی در کتاب ها و افسانه ها و داستان ها خوانده بودم . مردم فریاد هایی از شادی سر داده بودند . خنده های آن ها برای من باور کردنی نبود ، خنده ها از ته دل بودند ، از عمق دل . حیران شدم . مگر چه واقع شده بود . از جایم بلند شدم . می خواهم بروم پشت کلین و به کوچه نگاه کنم و بدانم که چه گپ است که مردم در کوچه ها جشن و پایکوبی راه انداخته اند . می خواهم بروم که پایم به کاسه یی که پهلوی بسترم هست ، می خورد . کاسه سرنگون می شود و بوی دکان های عطاری در فضای اتاق پخش می شود . می بینم که مادرم نیست و کتاب قران را که تلاوت می کرد ، همان طور باز گذاشته است و رفته است . مادرم همیشه می گفت که باید قران را باز نگذاریم . اگر نمی خوانید ، آن را ببندید . چون که در آن صورت شیطان می آید و آن را می خواند . قران را می بندم . اما همان لحظه به فکرم می آید که تا حال شیطان بسیاری از صفحات قران را خوانده است . این فکر دلهره یی را در دلم ایجاد می کند . آیا هما ن چیزی که مادرم همیشه از آن هراس داشت ، مگر واقع نشده بود ؟
می روم پشت کلکین می ایستم . به کوچه می نگرم . صحنه هایی عجیبی می بینم . همه از خانه های شان بیرون شده اند . کوچه پراز آدم است . همه هستند ، همه . زن ها ، کودک ها ، جوان ها ، پیر ها ، گروه گروه پشت هم روان هستند .طوری به نظر می رسد که دنباله ء شان تمامی ندارد . اما جالبتر از همه که همه پای لچ و سر لچ هستند . حتی زنها دیگر بیمی از محرم و نامحرم ندارند . دیگر آن چادر های بزرگ شان را ندارند که به سرو روی شان می پیچیدند . تو بگویی که یک حادثه ء بزرگ رخ داده باشد . دیگر زن و مرد ، گد وود می رفتند . حتی صف زن ها با مرد ها جدا نبود و طوری به نظرم آمد که کسی هم در این فکر ها و تمایز ها نیست . همه شادی می کردند و پیش می رفتند . تو بگویی که همه با شنیدن یک پیام ، رقص کنا ن و شادی کنان از خانه های شان به کوچه هاریخته بودند . یکی کفشی به پایش کرده بود و دیگری با پاهای برهنه بیرون آمده بود . شاید وقت کفش پوشیدن نیافته بود و شاید هم فراموش کرده بود که چادری ، چپنی و یا کفشی بپوشد . اما آن چه من از دیدن آن شاخ می کشیدم ، جوش و خروش مردم و شاد بودن آن ها بود . چیزی که در این شهر کوچک ما سابقه نداشت . مانند این بود که مردم شهر کوچک ما زندانیانی بوده باشند که ناگهان از آن زندان رسته بودند . به خیالم آمد که هنوز خواب هستم و این چیز های باور نکردنی را در خواب می بینم . اما می دیدم که نه ، احساس خوب بیداری داشتم و حس می کردم که بیدار شده ام و حس می کردم که بیدارم .
یک روز زیبای بهار بود . آسمان صاف ، ابر ها رفته بودند رخصتی و دل آسمان خالی و آفتاب با فخر و کرشمه به همه جا نور و گرمی می پاشید و به زمین و زمان فخر می فروخت و همانند زن دوم یک مرد . صدای رقص ها ، کف زدن ها ، آوازخواندن ها و شور هلهله از هر گوشه و کنار شنیده می شدند . صدای خواند ن آهنگ بهار آمد ، بهار آمد ... شنیده می شد . می گفتند با شادی وسرور : روزهای سیاه تمام شدند ، ملکه می آید ، ملکه . آخر آمد ، نگفته بودم که می آید . حالا آمده ، این جا هم می آید . به شهر ما هم می آید .
خواستم به کوچه بروم و ببینم که یا من دیوانه شده ام و یا دیگران دیوانه شده اند . ا ز وارخطایی نه کفشی با پا کردم و نه پتویی سر شانه هایم انداختم . همین که از خانه بیرون می شدم . چیزی به پایم خلید . مانند خار بود . نشستم تا آن را از پایم بیرون بکشم . اما چیزی نیافتم . سوزش ودردش ادامه داشت . مادر م همیشه می گفت که هر وقت که ناخن هایم را می گیرم ، آن هارا باید زیر در خانه دفن کنم . چرا ؟ به این خاطر وقتی که قیامت نزدیک می شود ، خردجال می آید و همه فریب اورا می خورند و دنبالش می روند . کسی که ناخن هایش را دم در خانه اش گور کرده باشد ، درآن روز ناخن هایش مانند خار ها می رویند و به پایش می خلند تا اورا از رفتن به دنبال خر دجال بازدارند . به خود م گفتم نکند که همان روز رسید ه باشد .
مردم شادی کنان و خواندن ترانه ها می رفتند . من هم وحشتزده به دنبال شان روان شدم تا بدانم که چه گپ شده است . شاید در میان همه ، تنها من بودم که این گونه تر س خورده و حیرتزده بودم . به هر کس که نگاه می کردم ، شاد و مست بود . هیچکس حالتی مانند من نداشت . کسی هم متوجه این وضع نا هنجار و پریشان من نبود . همه غرق در شادی و مسرت بودند . از حالم نگران شدم . از این که تنها من خبر نداشتم که چه واقع شده است . احساس کمی می کردم که چرا من به خواب مانده بودم و مانند دیگران از اصل گپ بی خبر مانده ام . دلم می خواست کسی پیدا شود و باگفتن علت این جش و سرور مرا از این درمانده گی برهاند . دلم می خواست از کسی بپرسم :
- چه گپ شد ه ؟ کی می آید ؟ کی آمده ؟ ملکه کیست ؟
اما نمی دانم چرا جراءت نمی کردم . شاید می ترسیدم که در آن صورت به من بخندند که چرا در بیخبر ی هستم و درخواب .
هر سو که نگاه می کردم ، می دیدم که مردم مصروف تزیین در ها و دیوار ها بودند . به تزیین کوچه ها می پرداختند . با اشیا و تکه ها پرده هایی که در خانه های شان داشتند . فرش های شان را بر روی دیوار کوچه ها می گستراندند . لحاف ها ، پرده ها و چادر های رنگین را روی دیوار ها زده بودند . روی پارچه ها با خطوط کج ومعوج نوشته بودند :
- خوش آمدی ، خوش آمدی !
ویانوشته بودند :
- ملکه ، به شهر ما خوش آمدی ...
درخت ها هم با لباس های رنگین آراسته شده بودند . شهر ما چهر ه عوض کرده بود. اصلا باورم نمی شد که این همان مردمی باشد که تا دیروز من می شناختم و این شهر همان شهر ی باشد که تا دیروز دیده بودم . مرد م در کنار کوچه ها و سرک ها ، دیگ های بزرگی را گذاشته بودند و پخت وپز ها ادامه داشت . بوی معطر عذا های لذیذ فضای شهر مارا فرا گرفته بود . دود از زیر دیگ هاو سماوار ها به هوا می رفت و مرا به یاد عروسی هایی می انداخت که سال های قبل دیده بودم . حیرت ناک بود . دیگر کسی به زن هانمی گفت که چادرت را درست بر سر کن . زن و مرد ، گد و ود . دیگر مانند گذشته ها کسی سوی دختر ها و زن ها بانگاه های بد نگاه نمی کرد . همه چیز ناگهان عادی شده بود . زن ها و دختر ها از چار دیواری خانه ها آزاد شده بودند . دیگر بیگانه و آشنا احساس نمی شد . دیگر شاید محرم و نامحرم مطرح نبود . کودکان را کسی اذیت نمی کرد . دیگر آن های که تا دیروز دشمن هم بودند ، حالا مانند دوستان ازلی و قیامتی با هم هی می گفتند و می خندیدند . کسی با کسی قهر نبود . می دیدم ، همین آغا گل با حکیم بقال سال ها جنگی بودند . اما حالا مثل دو دوست باهم پسته می شکستند و می خندیدند و اختلاط می کردند . دیگر کسی تفنگی به شانه نداشت . این خیلی حیرت آور بود . کوشیدم در میان آن ها یک تفنگدار پیدا کنم ، موفق نشدم . تسمه ها مرمی نبودند . این غوث الدین را ببین ، تادیروز با قیام الدین چنان دشمن بود که هر کدام شان سایه ء یک دیگر را با کلاشینکوف می زدند . حالا شو خ و شنگ کنارهم را ه می رفتند و به همدیگر کنایه می گفتند و می خندیدند . مگر چطور ممکن بود که این همه دگر گونی دریک شب به وقوع بپیوندد . جز معجزه چیز ی دیگری ، قدرت و نیروی دیگر ی نمی توانست که این کاررا بکند . اما یک گپ دیگر هم بود و می شد چنین چیزی را در خواب ممکن دانست . اما هر چند می کوشیدم بدانم که آیا من خواب هستم و نی . نمی شد. بیدار بودم و دقایق پیش از خواب بیدار شده بودم .
هک و پک بودم . گیج شده بودم . کم کم حالم به هم می خورد و فراموش می کردم که چه می خواستم و چه نمی خواستم . کم کم خودم از یادم می رفتم . هنگامی که از کنار مسجد می گذشتم ، عبدل را دیدم . با دیدن من خوشحالی کنان گفت :
- اووو ، تو کجاستی که نیستی !
طرز گپ زدنش تغییر کرده بود . دیگر مانند آدم های معتاد گپ نمی زد. می خواستم چیزی از او بپرسم . یادم رفت . به او می دیدم تا به یاد بیاورم که چه می خواستم بپرسم . اما از این نگاه کردن های من حیران شد و پرسید :
ترا چه شده ؟ چرا این طور هک و پک طرف من می بینی ؟
با صدای لرزان و عذر کنان گفتم :
- ترا به خدا عبدل ، چه گپ شده ، بگو ، بگو می ترسم ، مردم چرا دیوانه شده اند ؟
یا این که من دیوانه شده ام .
عبدل خندید :
- ا ز چه می ترسی ؟
گفتم :
- از این ها
و سوی مردم که شادی کنان می رفتند ، نگاه کردم و ادامه دادم :
- از این خوشحالی و جشن مردم می ترسم . تو هم مانند من می بینی ؟
یا که من خواب هستم و یاکه ....
عبدل تر و تازه شده بود . مانند آن سال هایی که تریاک نمی کشید . خندید و گفت
- تو هنوز خواب هستی . مگر خوشحالی و جشن مردم ترس دارد ؟ خودت همیشه می گفتی که آرزویت همین طور یک روز است . حالا همان روز رسیده است . همان روزی که همه ء ما منتظرش بودیم . همان کسی که سال ها منتظرش بودیم ، حالا آمده است . امروز او به شهر ما هم می آید ...
از گپ هایش چیزی سر درنیاوردم . کی می آمد ؟ کی آمده بود ؟ کدام روز ؟ با عجله پرسیدم :
- چی ؟ کی می آید ، کی ؟
پاسخ داد :
- لوده ، تو تا حال خبر نداری ؟ ملکه می آید ، ملکه عدالت خان می آید ... همان کسی که منتظر ش بودیم . دیگر روزهای سیاه خلاص شدند ، ببین ، شهر ما گل و گلزار شده است . مردم از این خبر آن قدر خوش هستند که می بینی . تفنگ های شان را بردند و در خندق پشت حمام سیاه انداختند . ملکه عدالت خان گفته است که امروز می آید و خواسته است تا مردم تفنگ های شان را دور بیاندازند ، در خندق پشت حمام سیاه . راستی که تو مریض هستی و بی خبر از دنیا .
و من حیران مانده بودم . چیز هایی که می شنیدم ، مرا بیشتر گیج می ساختند . ما کی منتظر کسی بودیم . ملکه عدالت خان دیگر کیست ؟ اصلا یادم نمی آمد که من این نام را قبلا هم شنیده باشم و یادم نمی آمد که من مریض بوده باشم . خندق پشت حمام سیاه چه بود و کجا بود . پرسیدم :
- حمام سیاه کجاست ؟
عبدل خندید :
- لوده ، با ز به خیالم زدی . تو هنوز خواب هستی . مریض ها شفا یافتند . کور ها بینا شدند . شل ها و کر ها جور شدند . یک تو همان مریض مانده ای و نمی دانی که حمام سیاه کجاست .
به خیالم آمد که عبدل هم شاعر شده است . چنین چیزی ممکن بود . چون در خواب های من همچو اتفاق ها بسیار رخ می دادند . یک بار هم در خوابم دیده بودم که ناصر سماوار چی برایم اشعار مولوی را مثل آب روان از یاد می خواند :
- عید آمد و عید آمد ، عیدانه فراوان شد ...
به عبدل نگاه کردم . چهره اش تر وتازه شده بود . گفتم :
- عبدل ، من خواب می بینم ، به خدا خواب می بینم . چشم هایم را مالیدم . دوباره نگاه کردم . عبدل نبود . سروصدای مردم آهنگ دیگری به خود گرفته بودند . سوی مردم نگاه کردم . همه در گریز بودند . ناگهان هوا به سرعت دگر گون گشت . در یک پلک زدن ابر های سیاه آسمان را پوشاندند و بادشدید شرو ع کرد به وزیدن و روز زیبای آفتابی تاریک شد . ابر های سیاه انگار منتظر امر پشت در بودند تا سیل آسا بیایند . باران به باریدن شد . سیل آسا و ویرانگر ... مردم چیغ وفر یاد کنان می گریختند و می کوشیدند چیز هایی را که در کوچه ها برای تزیین آورده بودند ، دوباره بگیرند و ببرند . فضای گریز و ترس حاکم شد. هر کس هر چیزی به دستش می آمد ، می گریختاند و می برد . دیگری دوان دوان دنبالش می دوید و فریاد می زد :
- این قالینچه ازمن است ، کجا می بری ؟
ترانه های شاد و صحنه های پایکوبی به صحنه های گریز و جنگ و چپاول مبدل شدند . در میان صدا های آن ها شنیدم که کسی می گفت :
- ملکه نمی آید ، دروغ بوده ، یک دروغ کلان ...
دیگری می گفت :
- رفتیم که تفنگ های خودرا پس بگیریم ، دیدیم که جای است و جولا نیست . یک تا هم نمانده بود . همه اش غیب و گم شده بود ، حالا چه کنیم؟
من مثل مجسمه زیر باران مانده بودم و از تعجب سنگ شده بودم . به سوی مردم و بازاچه نگاه می کردم . بی اختیار به راه افتادم و بدون این که بدانم کجا می روم . می دیدم که دکاندار ها با عجله دکان های شان را می بستند و می رفتند . جوان ها به اذیت دختر ها دست می زدند و سروصدای شان بلند می شد . همه با عجله می رفتند می دیدم که آهسته آهسته کوچه خلوت می شوند و سروصدا ها فر و کش می کنند . با خودم گفتم :
- همه چیز به دیروز برگشت ، تنها با این تفاوت که تفنگ های شان را از دست دادند

***
ساعتی بعد همه چیز مانند دیروز شده بود . بازارچه و کوچه ها خالی و خلوت . دکان ها بسته ، پنجره ها و کلکین های مناز ل مردم تخته بند و سکوت همه جار ا به قبضه ء خویش درآورده بود . باران می بارید و باد شدید می وزید . شاید تنها من بودم که مثل دیوانه ها گیج و منگ در زیر باران و توفان در کوچه قدم می زدم و نمی دانستم که خواب هستم و یابیدار .
اما درجایی رسیدم که کس دیگری هم بود . اورا شناختم غوث الدین بود . اما غوث الدین بی تفنگ . شمشیری به کمرش بسته بود . آمد و مقابل خانه یی ایستاد و سرش را سوی یکی از پنجره های بسته بلند کرد و چیغ زد :
- قیام الدین ، تمام این گپ ها زیر پای توست . خیال می کنی غوث الدین خر است و نمی داند ؟ تو مردم را ، همه را بازی دادی . اگر تفنگ های ما را گرفتی ، حالا من شمشیر دارم ... و با این شمشیر به داد تو نا جوان می رسم .
و شمشیرش را از غلاف کشید و به هوا تکان داد و فریاد زد :
- اگر مرد هستی ، بیرون بیا ، نا مرد !
پنجره یی باز شد و از آن سو قیام الدین نمایان گشت . او هم تفنگ نداشت . شمشیری در کمرش آویخته بود . با صدای بلند گفت :
- دردت را به قراری بخور ، غوث الدین ، ما همه بازی خورده ایم ... یک کسی همه یی مار ا بازی داده است . تفنگ های مار ا بردند و فروختند و خدا می داند چه کردند . کی می گوید که این بلوا زیر پای من است . می خواهند باز من وتو به جان هم دیگر بی افتیم ، غوث الدین ، به حال بیا ...
غوث الدین فریاد کشید :
- من سر گپ تو هیچ وقت حسا ب نکرده ام و نمی کنم ...
و صدایش با صدای رعد و باد وباران در آمیخت ، جرقه یی شد و باران با شدت بیشتر به باریدن شد . کسی در پهلویم زیر لب می گفت :
- توبه ، توبه ، استغفرالله . باز سر از نوشروع کردند ...
و من به یاد ناخن های دستم افتادم . به آن ها که نگاه کردم، بلند شد ه بودند . تمایل شدیدی برای کوتاه کردن ناخن هایم در من پیدا شد. این بار نا خن هایم راست راستی زیر آستانه ء در خانه ء مان گور می کنم ، نه می کارم تا روزی به شکل خارها برویند . و قران یادم آمد که مادرم فراموش کرده تا آن را ببندد . خواستم بروم به مادرم بگویم که دیگر قران را باز گذاشته نرود که شیطان می خواند . غوث الدین یکی می گفت و قیام الدین دوتا . قیام الدین دوتا می گفت و سه تا می شنید . گپ های شان به گوش هایم نمی خلیدند . اگر به مادرم می گفتم که قران را باز گذاشته است ، چه خواهد گفت . شاید بگوید :
- ای وای خاک برسرم شد ، شیطان چقدرش را خواند ه باشد ...
و صدای قیام الدین را شنیدم که از آن بالا گفت :
- شیرک شدی باز غوث الدین ، سبا پیش خندق پشت حمام سیاه می بینیم ...
و غوث الدین هم با قهر فریاد بر آورد :
- می بینیم ، درهمان خندق گورت می کنم و پول هایی را که از فروش تفنگ های ما گرفته ای ، از بینیت می کشم ، مرغ !
و صدای چند پیرمرد را ازدور وپیشم شنیدم که با صدا های لرزان می گفتند :
- توبه استغفرالله ، توبه نعوذبالله .
و قیام الدین هم گفت :
- استغفرالله !
و به خیالم آمد که پهلوی بستری مادری نشسته است و قران می خواند و پسرش در تب سوزان هذیان می گوید .
پایان . جنوری 2007 هالند
 

پذيرش سايت > فارسی > داستان >   خندق پشت حمام سیاه


Share this page  

Balatarin, BackFlip, BackFlip, BackFlip, del.icio.us, Bibsonomy, BlinkList, BlogMarks, CiteUlike, Digg, Diigo, DZone, Fark, FeedMeLinks, Furl (alt.), Google, Jots, Linkagogo, LinkRoll, Lycos, ma.gnolia, Markabboo, Netscape, Netvouz, Newsvine, NowPublic, PlugIM, reddit, Rojo, Scuttle, Simpy, SiteJot, Smarking, Spurl, Squidoo, Taggly, tagtooga, Wink, Wists

Kabul Press

www.kabulpress.org

www.frogbooks.net

www.ipplans.com

 

Register | Sign In | Password Forgotten? | Site Map | RSS | Tell a Friend | About Us| Contact Us | Home

نام نویسی | ورود برای انتشار | بازیابی کلمه ی عبور  | نقشه ی سايت | آر. اس. اس | رها پن را به دوستان خود معرفی کنيد;


Copyright© Blog RAHA- World Independent Writers' Home 2000-2010/ Authors

کليه ی حقوق محفوظ و متعلق به رها پن خانه ی نویسندگان آزاد و نویسندگان می باشد