Raha PEN  رها پن

 

Register | Sign In | Password Forgotten? | Site Map | RSS | Tell a Friend | About Us| Contact Us | Home

 

 

نام نویسی | ورود برای انتشار | بازیابی کلمه ی عبور  | نقشه ی سايت | آر. اس. اس | رها پن را به دوستان خود معرفی کنيد;


Do you wish to join RAHA’s independent writers’ home?

آیا می خواهید به رها پن خانه ی نویسندگان آزاد بپیوندید؟


 

پذيرش سايت > فارسی > داستان >  چشم در چشم با قاتلت

 چشم در چشم با قاتلت

شنبه 2 دسامبر 2006, بوسيله ى نعمت حسینی



Send this page to your friends
این صفحه را به دوستانتان بفرستید
;
;

«آب!»

تشنه بودی ، واز تشنه گی دهانت خشک شده بود. زبانت هم ، خشک شده بود. زبانت درکامت چسپیده بود.

 برادرت را به نام، آهسته ووآرام صدازده گفته بودی:

«آب!»

برادرت صدایت رانشنیده بود، یاشنیده بود، امانیامده بود. باردیگر، مادرت راصداکرده وبازهم آهسته وآرام

گفته بودی :

«آب!، آب»

مادرنیزصدایت را نشنیده بود. بالای زمین دراز افتاده بودی. زمین سرد بود. سردی زمین دربدنت راه کشیده

بود. خنکت گرفته بود.ازخنک زیاد، بدنت می لرزید ودندانهایت بهم می خوردند.می خواستی سرت رااززمین بلند کنی، اما نمی توانستی. سرت پندیده بود. صورتت نیز پندیده بود ودرد می کرد. سروصورتت ازدردمی

 ترکید. چشمانت را به مشکل اندکی بازنمودی. نمی توانستی چیزی را ببیینی. تاریکی بود. به نظرت رسیده بود که، سالهاست در تاریکی زنده گی نموده ای. چشمان ورم کرده ات رابسته و دوباره بازکرده بودی . بازهم چیزی راندیده بودی . درحقیقت نمی دانستی درکجا هستی! نیمه شب بودکه، تراازاتاقت کشیدند و درزیرزمینی تعمیربردند. آنجا، دراتاق کوچکی، آقای «پ» ازتوتحقیق را شروع کرد. وقتی ترا درآنجا بردند، آقای« پ »

برایت گفته بود:« توامشب مثل بلبل سر گپ خواهی آمد. اگرمثل بلبل سرگپ نیامدی وهمه چیزرااقرارنکردی،

نام خودرامی گردانم! فهمیدی ، نام خود رامی گردانم!»

وتو، نه مثل بلبل سرگپ آمده بودی ونه چیزی بود، که اقرارش راکنی. به همین خاطرآقای«پ» ترابسیاربرق

داده بود. دهان ودماغت رابهم کوفته وکمروشانه هایت رانرم ساخته بود. دوشب پیش ازآن، همین آقای« پ»،

یک هم اتاقی ترا، که همسن وسالت بود، برای تحقیق نزدش خواسته بود.هم اتاقی ات راکه می بردند، رنگ از

چهره اش پریده بود. رنگ ازچهری تونیز پریده بود. گوشه ای لبان هم اتاقی ات می لرزید. دستانش نیز می لرزیدند. دستان توهم می لرزیدند. هم اتاقی ات پیهم به پاسبانان تمنا می نمود، که بیمار است وراه رفته نمی تواند. اما پاسبانان بی توجه به تمناهای او، باخودشان، بردنش. توبدون آن که ازجایت بجنبی، آن صحنه راتماشامی کردی. آیادرآن لحظه دردلت گذشته بود، که باید برای وی کاری انجام بدهی؟ مثلا" ازجایت بلند می شدی ومانع بردن وی می گردیدی؟ نه! توخودت زیاد ترسیده بودی! چنان ترسیده بودی، که نفست درصندق سینه ات بند مانده بود. واگرهم، ازجایت بلند می شدی، دندانهایت را بهم می ریحتند.آن هم اتاقی ات دیگربرنگشت. یادت است،که پس ازآن، تودرگوشه یی ازاتاق زانودربغل می گرفتی، لحظه هاآرام وخاموش می نشستی. توساکت می بودی، امااشک ازدوگوشه ی چشمانت شرزده پایین می ریخت.

 

* * *

آقای« پ» حرفهایش تمام نشده بود. اوهنوزازکارهای گذشته اش می گفت وتوبازهم دراندیشه فرورفته بودی و

می پنداشتی همه آدمهایی راکه اوشکنجه نموده بود،همه ی آنهاتو بودی! وتوغرق درافکارت بودی ، قاضی که تبسم آرامی برلبانش نشسته بود، برایت گفته بود:« به این آقابگو، هنگامی که آدمها راشکنجه می نمود، خودش

چه حالت می داشت؟ شاد یا غمین!» وبه یاد داری که ازاین پرسش، چین برجبین آقای« پ» افتاده وگفته بود:

« حالت!هیچ حالت! آنها ضد مابودند ونزد مامجرم. ومن وظیفه ام بود تا ازآنهاتحقیق نمایم واقراربگیرم.»

وقاضی بازپرسیده بود:« با لت وکوب وباشکنجه ؟!» وآقای« پ» جواب داده بود:« بلی اگراقرارنمی کردند.»

آیا یادت است یانه که بعد، قاضی ازاوپرسیده بود:« چه تعدادزیرشکنجه ات جان دادند؟» واو باخونسردی جواب داده بود: « درست یادم نیست. بیست ـ بیست وپنج نفر، شایدهم سی نفر.» با شنیدن این خبرضربان قلبت

بیشتر شده بود وخشم درزیرپوستت تا وبالا دویده بود. درآن لحظه، تصمیم گرفته بودی که ،ازجایت بلند شوی،

دستانت را دور گلوی اوحلقه نمایی وآنقدر گلواش رافشار بدهی، تاجلوش راتر نماید. هنوز از جایت بلند نشده

بودی، که قاضی برایت گفته بود:« به این آقابگو، که به خاطر« رد» یا« قبولی» پناهنده گی ات بعدا" برایت

نامه می آید.

* * *

چند روزاست،که پس ازسالها، کابل رفته ای. وقتی ازت پرسیدند:« برای کارکابل می روی؟» دلت پَرزده بود. همین که کابل رسیدی، کوچه به کوچه سرگردان دنبال خاطراتت روان گشتی.خاطراتت رادرآن کوچه های ویران نیافتی وخود ویران شدی مثل آن کوچه های کابل. آن کوچه دیگرتنها قبرستان حاطراتت هستند!وای بر

تو!

ویران شده ازآن کوچه های ویران رفتی، تابگیری سراغ اداره ی را که بایددرآن کارنمایی. پس از جستجوی زیاد، سرانجام رسیدی، مقابل تعمیر بزرگ تازه رنگمالی شده . بی درنگ چشمت سرید به لوحی که پهلوی درنصب بود:

کمیته دفاع از حقوق بشر

بررسی از تخطی حقوق بشر در زندانها

بادل همانگونه ویران، داخل آن تعمیرشدی ورفتی عقب دروازه ی اتاقی که پشت درش نوشته شده بود:

دستیارومشاورارشد

دررابازکردی وداخل اتاق که شدی، از دیدن دستیارومشاورارشد، حیرت زده درجایت میخکوب شدی. از افتادن چشمت برچشم او، مثل چای داغ شدی. توآقای « پ» رادیدی که رنگمالی شده نشسته بود، آنسوی میز.

  پایان

   پاییز2006

پذيرش سايت > فارسی > داستان >  چشم در چشم با قاتلت


Share this page  

Balatarin, BackFlip, BackFlip, BackFlip, del.icio.us, Bibsonomy, BlinkList, BlogMarks, CiteUlike, Digg, Diigo, DZone, Fark, FeedMeLinks, Furl (alt.), Google, Jots, Linkagogo, LinkRoll, Lycos, ma.gnolia, Markabboo, Netscape, Netvouz, Newsvine, NowPublic, PlugIM, reddit, Rojo, Scuttle, Simpy, SiteJot, Smarking, Spurl, Squidoo, Taggly, tagtooga, Wink, Wists

Kabul Press

www.kabulpress.org

www.frogbooks.net

www.ipplans.com

 

Register | Sign In | Password Forgotten? | Site Map | RSS | Tell a Friend | About Us| Contact Us | Home

نام نویسی | ورود برای انتشار | بازیابی کلمه ی عبور  | نقشه ی سايت | آر. اس. اس | رها پن را به دوستان خود معرفی کنيد;


Copyright© Blog RAHA- World Independent Writers' Home 2000-2010/ Authors

کليه ی حقوق محفوظ و متعلق به رها پن خانه ی نویسندگان آزاد و نویسندگان می باشد