دو سَگِ پيش، چهار سگ ديگر در دو طرف؛ چند تايی هم بدنبال . چکار می کرديم؟ سگ ها را به جان هم می انداختيم و کارمان اين شده بود که سگ بازی کنيم. آن دوره کوتاه بود، شايد کمتر از سه ماه. حداقل هر کداممان بايد يک سگ می داشتيم. من و هم بازی هايم سگ هايمان را يکجا کرده و برای فتح قلمرو سگ های بيرون آبادی حرکت می کرديم. گاهی سگ های خودمان فرار می کردند و گاهی سگ های مقابل. وقتی که ما شکست می خورديم، يکی از راه هايی که سگ نتواند به ما آسيبی برساند، نشستن بود. نمی دانم در نشستن چه رمزی نهفته بود که وقتی می نشستيم سگ های مقابل بلافاصله به عقب برمی گشتند و در پنج تا ده قدمی ما پارس می کردند. بعد هم يکی يکی خسته می شدند و می رفتند. دقيق يادم می آيد که تنها يک بار نشستم و در آن گريز و شتاب، فضايی احاطه ام کرد که سگ را پيش آمدن نماند و در چهار پنج قدمی متوقف شد، پارس های بی نتيجه ای کرد و راهش را کشيد و رفت.
بالاخره بايد سگ بازی را کنار می گذاشتم، ولی شايد علت ترک سگ بازی اين بود که برای ادامه بايد سگی مخصوص می داشتم . گوش ها و دم سگ را در دوران کودکی اش بايد با تيغ می بريدم و جايی لازم بود که اين عصبانی گوشت و دم بريده را بزرگ می کردم. برای فتح قلمرو سگ های آن طرف آبادی، وحشی کردن سگ ها لازم بود.
سال ها بعد که برای ديدن مکان گذراندن نُه دَه سالگی هايم رفتم، همبازی هايم را مانند پيش نيافتم، يکی هرويين را به خانه اش برده بود و يکی را ديدم که در زمان هم بازی بودنمان، کم کم کشتی می گرفت و باشگاه می رفت و چون زورش از ما بيشتر بود، ما فکر می کرديم او در تمام مسابقات کشتی حريف را ضربه فنی می کند. وقتی ديدم پنجرگير محل است، لحظه ای حيران ماندم و ده يازده سال پيش را بياد آوردم . می دانستم که سگ های ده يازده سال پيش را نخواهم ديد و اصلا من فقط کم تر از سه ماه و آن هم از نوع غير حرفه ای آن و مثل يک شاهدی بر کار وحشی کردن سگ های آبادی بودم.
اما با اين حال سگ ها هميشه توجه مرا جلب کرده اند. شايد شنيده باشيد که سگ ها فرکانس بصری دقيق تری نسبت به انسان ها دارند و قادرند موجود نامريی مانند جن را ببينند.
پيش از دوران سگ های وحشی ما يک سگ سفيد در خانه داشتيم. سگ نگهبان بود و سگی بود که من تصوير مبهمی از او در ذهن باقی دارم . يک نوع اسباب بازی و سرگرمی زنده و مناسب برای چهار پنج سالگی ها.
سال ها بعد در همان آوارگی دوست نقاشی اهل همين کابل قصه می کرد که يکی سَر سگی را تراشيده بود، روی بدنش نوشته بود ظاهر شاه و در سرک های کابل رها کرده بود. از همان هنگام، سگ ها ی کابل هم توجهم را جلب کردند. در اين چند سالی که کابل هستم، سگ هايی می بينم بی اعتنا به حضور انسان، بين پياده رو دراز کشيده و خوابيده. سگی را ديدم که دم نداشت. سگ هايی را ديدم که لنگ لنگان و با ترس و هراس از کنار انسان عبور می کنند.
يک تعداد از سگ ها هم هستند که خود را به ديوانگی زده اند و خبر ديوانگی آن ها از چند روزنامه، راديو و تلويزيون نشر شد.
يک شب از چوک ديبوری به طرف کوته سنگی می رفتم، زير نور مهتاب، روی ديوار ليسه رحمان بابا چند سگ ايستاده بودند و منظره ای شگفت انگيز و مثال زدنی از نقاشی متحرک را اجرا می کردند. آرام و جادويی، يک پشمالوی سفيد و کوتاه قد، يکی ديگر کمی بلند تر و يکی باز کوتاه تر و يک دو رگه از سگ و گرگ؛ چند لحظه من هم ايستادم. ديدم و ناخوداگاه اسباب بازی و سرگرمی زنده و مناسب در چهار پنج سالگی هايم بيادم آمد. سگرتی در دادم و به طرف کوته سنگی ادامه دادم.