Raha PEN  رها پن

 

Register | Sign In | Password Forgotten? | Site Map | RSS | Tell a Friend | About Us| Contact Us | Home

 

 

نام نویسی | ورود برای انتشار | بازیابی کلمه ی عبور  | نقشه ی سايت | آر. اس. اس | رها پن را به دوستان خود معرفی کنيد;


Do you wish to join RAHA’s independent writers’ home?

آیا می خواهید به رها پن خانه ی نویسندگان آزاد بپیوندید؟


 

و آنگاه را تصور كنيد كه تاريكي بر همه جا سايه انداخته است . صداي حرف در همه جا مي پيچد ، كلمات و واژه ها و اصوات به كوه ها برخورد مي كنند و به اشياء بازگردانده مي شود.

 حس مي كني : " طبيعت و هستي تيز هوشند و من برده وار تلاش مي كنم ."

 و آنگاه را تصور كنيد كه زمين ديگر زمين نيست و تكه تكه گشته و شناور و اما آخر پاره اش به دور همان مدار هميشگي با سرعت بيشتر مي گردد .

 و تو تلاش مي كني ، باران مي آيد ، انسان نيست و ترس نيست ، باران مي آيد و خاك را مي شويد و استخوان ها هويدا و گاه گم و جا به جا مي شوند .

 حس مي كني كه روزي شنيده اي: از دل خاك بدوي ترين نوع جاندار سر برون مي آورد و ماندن را و جان را وروح را آغاز دوباره مي بخشد . او كه بدون چشم است و صاحب هوش خاص خود به اصوات باقي گوش مي دهد و به تدريج با خراش هاي خود به اشيايي كه مانده اند مي چسبد و انواع خود را مي آفريند و لمس مي كند و آفريده مي شوند انواعي از جداره هاي فلز و فوق فولاد و پايين مي خزند تا در مدارهاي بعدي هوشمند گردند .

 و مسلماً هيچ حسي در او برانگيخته نخواهد شد كه تهاجمي را به وجود بياورد و ضدي را , او به خودي خود عشق و تنفر را در درون خود جابه جا مي كند , او به هيچ چيزي نياز ندارد , نه از آتش واهمه اي دارد و نه از يخچال هاي عظيم صدمه اي مي بيند او هميشه خواهد ماند تا تصوير بدي هاي انسان و برزخ نابودي او باشد او اينك در وراي زمان قرار دارد و به وسيله ي اصوات كه باز آفريني مي كند به ما هشدار مي دهد , توجه كنيد :

 كسي به شما زنگ مي زند, از خواب پريده ايد, تلفن قديمي را با بي حوصلگي نگاه مي كنيد , صداي گوشخراش هم چنان ادامه دارد گوشي را بر مي داريد و روي ميز رها مي كنيد تا تصميم بگيريد, چشمانتان را مي ماليد و خميازه اي از سر دلخوري مي كشيد, نور چراغ هاي بيرون به داخل اتاق تابيده و از اينكه فراموش كرده ايد آخر شب پرده ها را بكشيد سخت از دست خود عصباني هستيد. با چشمان نيمه باز به ساعت ديواري نگاه مي كنيد دو و نيم بامداد را نشان مي دهد. با عصبانيت سرتان را به سمت گوشي برمي گردانيد و با خود مي گوييد: "كي مرده ؟" و خود را با دستتان لمس مي كنيد , گوشي تلفن را اين بار با نگاهي مشكوك ورانداز مي كنيد صداي نجواي لطيفي توجه تان را جلب مي كند . دستتان به سمتش كشيده مي شود, از آن طرف تلفن ( صداي بال زدن پروانه ها و صداي اولين زنگوله ي ساخت دست انسان را بايد بشنويد. ) اما از آن طرف همان نجواي آرام را هم مي شنويد كه مي گويد: " پنجره را باز نكنيد , در وسط چمن خيس محوطه خارجي زني زيبا ايستاده است ." گوشي را بين شانه و گوش قرار مي دهيد , خميازه اي مي كشيد .

 

 مي گويد : " پنجره را باز نكنيد و مي گويد : حالا آن زن برايتان دست تكان مي دهد. " ( و موجود هوشمند را متصور شويد, اين صداها را باز آفريده است .)

 آن زن برايتان دست تكان مي دهد ! مي شنويد مي گوييد : "كدام زن, چي شده ؟" خنده اي ملايم تمام دهانه ي گوشي را پر مي كند .

 وسط چمن خيس , همان ! لباس آبي به تن دارد , بسيار زيباست , خميازه اي ديگر به سراغتان مي آيد. باز مي گويد: " آه , تمام اندامش كش آمده , گيسوانش روي شانه هاي عريان رها شده و قطرات باران روي اندام او تبخير مي شوند , به طوري كه هاله اي از مه دور و بر او را فرا گرفته , دستانش را به سوي پنجره ي شما دراز كرده , از كف دستان او تا انتهاي بازوانش بخاري زيبا متصاعد مي شود و به سمت شما , پنچره تان رنگ مي بازد , او اين زميني نيست , چشمان بيتابش سرخ شده , لباس نازك به تنش چسبيده , دقت مي كنيد , پنجره را اما باز نكنيد , مبادا خنده ي محوي روي لبانتان آمده , بر خلاف عادت در حالي كه شانه تان ديگر درد گرفته و آن را با دست مالش مي دهيد مي گوييد: " اوهوم "

 مي گويد : " با اين لباس نازك و آن تن سپيد هيچ چيز در اندام او پنهان نيست." و صدا به ناگهان قطع مي گردد. هنوز چشمانتان را نمي توانيد باز نگه داريد ,بوق ممتد متوجه تان مي كند كه بايد گوشي تلفن قديمي را در جاي خود قرار دهيد . به ساعت و شن هاي آن نگاه مي كنيد , ساعت را مي چرخانيد بيشتر دوست داريد محفظه ي بالايي پرتر باشد , صداي ريزش شن ها با صداي ريز نم نم باران هماهنگ شده , به آرامي روي بالش جا به جا مي شويد , فراموش مي كنيد دو ساعت از نيمه شب گذشته است . مايليد به سمت پنجره برويد , اما فكر مي كنيد از همانجا روي تخت هم مي توان تماشا كرد , چشمانتان هم به روشنايي عادت كرده و مي توانيد ببينيد كه فضاي بالاي پنجره و پشت آن ها مه فرا گرفته, وسوسه مي شويد كه حركت كنيد به سمت پنجره , مي خواهيد نيم خيز شويد كه دستتان به كنترل مي خورد , تلويزيون را روشن مي كنيد و از آنچه بر صفحه ي آن نقش مي بندد خوشحال مي شويد , فوتبال مورد علاقه تان را تماشاگر مي شويد , در حالي كه دست ديگرتان به آرامي گوشي تلفن را لمس مي كند با خود زمزمه مي كنيد: " چه شادي مضاعفي ."


Share this page  

Balatarin, BackFlip, BackFlip, BackFlip, del.icio.us, Bibsonomy, BlinkList, BlogMarks, CiteUlike, Digg, Diigo, DZone, Fark, FeedMeLinks, Furl (alt.), Google, Jots, Linkagogo, LinkRoll, Lycos, ma.gnolia, Markabboo, Netscape, Netvouz, Newsvine, NowPublic, PlugIM, reddit, Rojo, Scuttle, Simpy, SiteJot, Smarking, Spurl, Squidoo, Taggly, tagtooga, Wink, Wists

پاسخ به اين مقاله

Kabul Press

www.kabulpress.org

www.frogbooks.net

www.ipplans.com

 

Register | Sign In | Password Forgotten? | Site Map | RSS | Tell a Friend | About Us| Contact Us | Home

نام نویسی | ورود برای انتشار | بازیابی کلمه ی عبور  | نقشه ی سايت | آر. اس. اس | رها پن را به دوستان خود معرفی کنيد;


Copyright© Blog RAHA- World Independent Writers' Home 2000-2010/ Authors

کليه ی حقوق محفوظ و متعلق به رها پن خانه ی نویسندگان آزاد و نویسندگان می باشد