بهار از راه مى رسد و بادى كه از مشرق مى وزد، شميمى را با خودش مى آورد كه سليم رصافى آن را با وضوح در بوى شب بوها احساس مى كند. به تصور او بهار، از ديوار باغ سرك كشيده است. بهار فصل دلپذير رصافى ست. فصلى كه در آن از نو، همه چيز منظم مى شود. او كه در اداره ى پست كار مى كند، به نظم و ترتيبى علاقه مند است كه اين روزها در شهر، به ندرت احساس مى كند. جنگ نزديك است. چيزى كه رصافى از آن بيزار است و ندرتاً به آن فكر مى كند. حتا اخبار مربوط به جنگ را به ندرت توى جرايد مى خواند. كار پرمشغله اش كه نظارت پيوسته به وصول محموله هاست، خودش بيش از اندازه پرتنش است. آن قدر كه رصافى حوصله اى براى تشويش ديگرى را ندارد. با اين قلب كوچك مصنوعى، همين قدر كه بداند محموله ها به درستى از سوى صاحبانشان دريافت مى شوند، برايش رضايت بخش است. پزشك تشويش بيش از اين را برايش غدغن كرده است. حتا به او توصيه كرده كه كارش را عوض كند يا لااقل در مواقعى از سال، به مسافرت برود. رصافى به اين كار خو گرفته و با اين وجود، مواقعى نيز به سفر رفته است و خودش را ، در روستاى دوردستى به طبيعت سپرده است. از قضا عاشق هم شده است، و توى يكى از همين سفرها، رصافى به موضوع بديع عشق و قلب مصنوعى اش نيز، فكر كرده است. در راه بازگشت كه احتمالاً كوپه پر از نور سربى رنگ غروب بوده، رصافى مسلماً كوشيده است كه مفهوم غريب اين عشق را، براى نخستين بار در قلب مصنوعى اش تجربه كند. عشقى كه به باور او، گرم و مثل هر عشق ديگرى سوزنده به نظر مى رسيده، شعف انگيز و شاعرانه، و حتا مثل تمام آدم ها، رصافى گرماى مورمور كننده اىرا نيز روى پوست خودش احساس كرده است، و اين گرماى عشقى كه در وهله ى نخست، در قلب مصنوعى او مضحك به نظر مى رسيده، اندك اندك در وجودش به حقيقتى محسوس و مسلط بدل شده است. به چيزى كه در نهايت، در طول اين راه رصافى را به تجربه اى تازه از عشق مى رساند. او در شهر به تجربه اش فكر مى كند. حتا متوجه مى شود كه احساسش، از لحظه ى بازگشت قوى تر شده است. احساسى كه هر روز، گرماى وصف ناشدنى و محسوس ترى را، از درون باطرى هاى قلب رصافى عبور مى دهد، و او را متقاعد مى كند كه وى نيز مى تواند ، عشق را در درون قلب مصنوعى خود، احساس كند. او به اين مسئله هر روز فكر مى كند. چه در خانه ى خود در خيابان شعوبيه و چه در دفتر كار خود در اداره ى پست، و حتا رصافى امروز صبح كه غرق اوهام خود، مثل هر روز از پنجره ى اتاق كارش به خيابان است، نمى تواند به خودش بقبولاند كه بهار، با شميم شب بوها و جنگ از راه مى رسد. رصافى دقايقى پيش به طور اتفاقى، در روزنامه مقاله اى را درباره ى امواج »ماكروويو« مى خواند. يك ستون درباره ى سلاحى مخرب كه پس از انفجار موشك حامل آن، تمام دستگاه هاى الكترونيكى از كار مى افتد. از دستگاه هاى رادار گرفته تا راديوهاى موجى كوچك. ولى آن چه رصافى را به فكر فرو مى برد، تاثير سوء چنين امواجى بر ساختار الكترونيكى قلب هاى مصنوعى ست. اين مسئله او را گيج كرده است، و اكنون كه رصافى انبوه بهت به پيچك هاى آن سوى خيابان مى نگرد و مى كوشد كه گرماى نور صبحگاهى را، روى برگچه هاى تازه دريابد، در عين حال ابداً نمى تواند چون گذشته، گرماى مور مور كننده ى عشقى را كه روى پوست خودش حس مى كرد، بفهمد.