آگوست، فرودگاه آتن
پنج ماه بعد از آخرین خبرت مرده بودی. نمی دانم چند روز بعد از تو بود که مرا هم از آب گرفتند، اولین بار که خبرت را آوردند کنار رود ایستاده بودم و به آب نگاه می کردم، گفتند که تو را یک جایی نامعلوم انداخته اند. باورم نشد، از جایم تکان نخوردم و آنقدر به آب خیره ماندم که حالا همه جا را شکل رودخانه ای می بینم و آدم هایی که در آن دست و پا می زنند و هر روز غرق می شوند. تا چند روز از جایم تکان نخوردم، آب رودخانه بالا آمده بود و من تا زانو در آب رفته بودم. وقتی تو را پیدا نکردم همه رودخانه های جهان را رفتم. از هلمند تا دانوب. تو پیدا نشدی. اما چشم ها و انگشت های کشیده ات، دست ها و پاهایت همه جا را گرفته بودند. پنج ماه است که به آب های جهان خیره شده ام. حتا اینجا که روی صندلی نشسته ام. آدم هایی را که به سمت در خروجی می روند، شکل رودخانه ای می بینم که با چمدان های بزرگ و رنگ رنگشان در آب رودخانه می غلتند. تو در میان آن ها نیستی. تو را از رخت هایت می شناسم. بعد که پیدا نشدی، چمدان به دست فرودگاه ها را گشتم. روی صندلی های انتظار با چمدانم منتظر ماندم تا شماره ی پروازی گفته شود و من دسته ی چمدان را محکم بگیرم، تا جای دیگری بروم. درست همین حالا یادم می آید، بعد از اینکه در هلمند پیدا نشدی چند شب در همان جا ماندم. بعد به کراچی رفتم. حالا همه ی فرودگاه های جهان را می شناسم. از همان کراچی شروع شد. چمدانی پر از نکتایی¹ و یک دانه لنگوته² شاید که برگردم.
آبان، رود کارون
دیگر نمی خواهم خبری از جنرال بشنوم. اما انگار خبرهایش در همه ی روزنامه ها و ماهواره ها و شبکه های تلویزیونی پیچیده است. نمی دانم پاهایم باید به کجا بروند.فقط می دانم تو هنوز پیدا نشدی. می ترسم زیبایی ات را فراموش کرده باشم. جنگ تمام شده اما تا ابد از یادم نمی رود، نه جنرال و نه سربازهایش. خدا کند این نامه به دستت برسد.
از وقتی که جنگ تمام شد تو را ندیدم . تو در رودخانه ها و آب های جهان روان شدی و من بعد از آخرین خبرت از هلمند راه افتادم.
سربازهایی که تو را گرفته بودند می گفتند: به دستور جنرال تو را در آب انداخته اند. حتماً دیوانه شده اند. همان شب که جنرال محاکمه می شد، تو را در هلمند دیدم. ماه افتاده بود روی شکمت. موج های ریز و تند نمیگذاشتند صورتت را ببینم. موهایت را باز کرده بودی و آن ها روی آب شناور شده بودند.
نوامبر، سواحل شمالی مدیترانه
« جنرال همه ی اسیرانش را در رودخانه انداخته است ».
روزنامه را می بندم. از صبح تا حالا از پلاژ بیرون نرفته ام هر بار که به دریا نگاه می کنم زمزمه ی ترانه هایت در گوشم می پیچد و من مدام به مدیترانه نگاه می کنم. روزنامه ها نوشته بودند از جنرال نام رودخانه را پرسیده اند و او گفته است که همه ی آب های جهان به هم راه دارند. هر روز صبح از آدم هایی که بر ساحل نشسته اند نشانی ات را می گیرم، نامت را به آن ها می گویم و می گویم که از کجا آمده ای، می دانم که حرفم را نمی فهمند، سر تکان می دهند و لبخند می زنند و یک جای نامعلومی را میان آب ها نشانم می دهندو ببین باورت می شود! امروز روزنامه ها نوشته اند دیگر جنگ تمام شده است و جنرال محاکمه می شود. باید برگردم مدیترانه یا دانوب، حتا دارلینگ هم می تواند جای تو باشد. تو راهت را از میان ماهی ها و جلبک ها پیدا می کنی.
دلم می خواهد ماهی شوم، نپرس خودت می دانی. حالا کم کم باورم می شود که جنرال دیوانه شده است، او گفته به ماهی ها هم دستور داده است جسدهایی را که در آب می اندازند بجوند و بعد ذرات آن ها را رها کنند تا در آب ها حل شوند. می ترسم از این که جنرال راست گفته باشد و تو را در آب های جهان حل کرده باشند.
فوریه، ساحل رود دانوب
دیگر از وقتی که چشم هایم در آب مانده اند، تو را یافته ام. تو را لمس کرده ام حتا گوشواره هایت را هم در آب دیده ام. اما هیچ خبرنگاری حرف هایم را باور نمی کند. چند ساعتی است که در آب خیره شده ام و چشم هایت را از پشت موج های رودخانه، از بالای پل می بینم که به من زل زده اند. از آخرین باری که تو را دیدم پنج ماه می گذرد. تو از ولگا رد می شدی و تازه از اقیانوس آمده بودی. انگشت های کشیده ات از سرما کبود شده بودند. روزنامه ها و خبرنگارها باز هم باور نمی کنند. مهم نیست. این را برای خود ت می نویسم تو از ولگا رد می شدی، آن شب ماه کامل بود و نور خاکستری ماه افتاده بود روی سینه ات و جان کبودت را آن موقع دیدم. از شقیقه هایت هنوز خون می آمد و بازوهایت لاغر شده بودند. آن شب ماه کامل بود. رد شدی، لبخند زدی، گل و لای رودخانه میان نافت را گرفته بودند، اما شقیقه هایت، هنوز از آن ها خون می آمد، انگار هیچ کس سرت را نبسته بود که ردی از خونت در رودخانه جا بماند. گریه ام گرفت و برایت در رودخانه بانداژ سفید و بلندی را رها کردم تا به تو برسد.
تموز، دریای احمر
خبری برایت ندارم، جز این که دکترهای معالج جنرال گفته اند دچار بیماری روانی شده است که مدام می خندد، دو روز و دوشب خندیده است، بعد او را آنقدر زده اند تا خنده اش بند بیاید این ها را در روزنامه خواندم. تلویزیون محاکمه اش را نشان می داد. می دانی یک دفعه حین محاکمه خنده اش می گیرد؟ آن هم چه خنده هایی! چشم هایش تر می شوند و صورتش سرخ می شود در خنده هایش حرف می زند و می گوید، قبل از انداختن جسدها به رودخانه، دو طرف شقیقه ها را سوراخ کرده است، برای ماهی ها. گفته است ماهی ها هم حق دارند مغز سر تو را پوک کنند. پنج ماه است که تو را ندیده ام. دیشب در هتل بودم که تلفن زنگ زد. تلفن را برداشتم آن طرف خط هیچ جوابی نمی آمد. صدایت کردم. هیچ کس جوابی نداد.
صدای دریا و موج ها هر لحظه بیشتر می شدو بلندتر صدایت کردم. شاید می خواستی جواب بدهی صدای دریا نمی گذاشت، نمی خواستم گوشی را بگذارم اما صدای موج ها و مرغان دریایی درهم پیچیده بود. تا صبح بیدار ماندم شاید تلفن زنگ بزند و تو آن طرف خط باشی جایت را بگویی. اما جز صدای پرنده ها و موج هایی که به ساحل می آمدند هیچ صدایی نمی آمد.
ماه مارچ، یک جای نامعلوم در اقیانوس
اینجا را نمی دانم کجای دنیا است که برایت نامه می نویسم از سواحل استرالیا دورتر رفته ایم و من فکر می کنم به انتهای نقشه ی جغرافیا رسیده ایم، یک ماه است که با این کشتی از کراچی راه افتاده ایم. هر روز باران می بارد گاهی وقت ها تا صبح زیر باران می ایستم و به رعد و برق های آسمان نگاه می کنم. پنچ ماه بعد از آخرین خبرت من هم مثل تو گم شدم.
کجای دنیا نمی دانم. در این پنچ ماه از هر جای دنیا، از اقیانوس ها گرفته تا فرودگاه ها برایت نامه نوشتم و یک یک نامه ها را به هر جایی که جنرال گفت پست کردم. نمی دانم چه به سرت آمده است. حتماً اول مغز سرت را ماهی ها خورده اند بعد که خالی شده میانش را آب گرفته است و خانه ی ماهی ها شده که از سوراخ شقیقه هایت می آیند و می روند. اصلاً جنرال طوری حرف می زند که من فکر می کنم جسدها را سوزانده بعد خاکسترها را روی آب های جهان ریخته است. این بار می گوید جسدها را به دریای کارائیب برده است.
ژوئن، دریای کارئیب
این جنرال کم کم دیوانه ام می کند، هر وقت تلویزیون را روشن می کنم محاکمه ی او را نشان می دهد. پیرتر از قبل شده است و موهای شقیقه هایش سفید شده. هم چنان می خندد، دستش را بالا می برد تا دستور بدهد اما خنده امانش نمی دهد. موهایش تا روی گوش هایش آمده و محاکمه اش تمامی ندارد.
آخرین رخت هایی که بر تنت دیده اند یک بنارسی آبی بوده، که گل های سرخ ریز داشته است، اما من تو را برهنه دیده ام که از گل و لای رودخانه ی دانوب ÷وشیده شده بودی. با جلبک هایی که نمی دانم از کجای دنیا چسبیده بودند لابه لای موهایت. دیگر همین روزها تو را پیدا می کنم. شاید دانوب یا دریای کابل.
ماه باران، رودخانه ی آمازون
همین قبیله به من گفتند ما را از آب گرفتند. من باور نکردم. آن ها گفتند هر دویتان شناور روی آب بودید مثل چوب های جادو. دست در گردن هم انداخته بودید و صورت تان را طرف هم کرده بودید، مثل این که تمام راه با هم حرف می زدید. سرخپوست ها از دور که ما را می بینند می ترسند و بعد فکر می کنند ما چوب های جادو هستیم که هر سال همین موقع با آب می آیند. اما بعد که نزدیک شده بودیم، ما را به شکل آدم دیده بودند. رئیس قبیله گفته بود کار چوب های جادو همین است قادرند هر لحظه شکل شان را عوض کنند. آن روز که از آمازون برآمدیم پنج روز می شد که باران نیامده بود. نمی دانم تو یادت هست یا نه؟!
از همان قبیله شنیدم که جسدهای هردویمان کبود بوده است. می گفتند شاید گله ی اسب های وحشی که از رودها می گذرد جسدهایتان را کبود کرده است. به آن ها از جنرال چیزی نگفتم، آن ها جنرال را نمی شناسند. بعدها از همان شبی که ما را از آب گرفته بودند حرف زدند. گردنبندهای خودشان شکل استخوان بود و من فکر می کنم یک شب یکیشان از کشیدگی انگشت های تو خوشش آمده؛ واز استخوان انگشت های تو گردنبند درست کرده و به گردنش آویخته است.
ماه حوت، دریای کابل
جنگ تمام شده است. آن هایی که کنار دریا خانه دارند هر وقت که رخت هایشان را برای شستن کنار آب می آورند هر دویمان را می بینند. و آدم هایی که هر شب به صدای موج های دریا گوش می دهند زمزمه هایمان را می شنوند . با این که پیدا شده ایم اما جنرال ما را کشته است و یک جای نامعلوم انداخته است که خودش هم یادش نمی آید.
21دلو 1381
1- کراوات