فواد گرماى روز را پشت پلك خودش حس كرد و با همه ى كسالت و خستگى معموليش بيدار شد. به خودش كش و قوسى داد و بدون پوشيدن دمپايى، سطح پاركت پوش را طى كرد. به دست شويى رفت و بعد توى آينه ى راهرو، باز هم خودش را ورانداز كرد و به پيرى زود هنگام پشت محافظ چشم هايش خيره شد، و بعد لحظه اى كه از آينه روى مى تافت، متوجه بسته اى شد كه روى پادرى بود. بسته اى كه گويا از زير در آپارتمان، صبح زود به داخل هل داده بودند. فواد بسته را باز كرد. توى پاكت دفترچه ى تبليغى يك شركت صاحب نام توليد مواد آرايشى بود. بسته اى كه احياناً ، بازارياب جوانى آن را از زير در به داخل هل داده بود. براى فواد اين بى دقتى، چيزى غير قابل گذشت بود. به طور قطع به اعتبار چنين شركتى لطمه مى زد. اين اشتباه گوياى آن بود كه شركت متبوعه، بدون برنامه و اطلاع و آگاهى درست و يا استخدام بازاريابى با تجربه، دست به ارسال چنين بسته اى زده است.بى آن كه بداند، سال هاست در اين خانه بانويى زندگى نمى كند. فواد بانوى خانه را با همان چمدانى به ياد آورد كه هميشه، آماده ى بستنش بود. بعد چيزى در خاطره ى فواد نبود. بجز در كه روى لولا بسته شده بود و بعد هم ، صداى گام هايى كه - به تعبير فواد - در چاه حلزونى پلكان فرو رفته بود و در انتهاى آن، ناپديد شده بود. خلاء ، تنها چيزى بود كه فواد به ياد مى آورد. سكوت محضى كه يك آن، فواد را مثل همان چاه تهى كرده بود. تهى از هرگونه پژواك، خاطره و تصويرى. در هراس اين چاه پر از خلاء، فواد از اوهامش مى گريخت و به خود باز مى گشت. در اين لحظه بود كه او ، براى فرار از اين اوهام به كودكى اش پناه مى برد. بازى براى فواد دل مشغولى تازه اى بود كه او را به بيرون از خودش مى كشاند. پرداختن به هر چيزى، دل مشغولى تازه را سبب مى شد.
وقتى فواد از عالم رويا به خود برگشت، احساس غريبى داشت. كتابچه را ورق زد. كتابچه اى بود پر از تصاوير چشم نواز و زيبا، ولحظه اى جذابيت كتاب، او را وقف خودش كرد. در اتاق شروع به راه رفتن و خواندن كرد. بعد به ياد همان جعبه ى قديمى و كوچك لوازم آرايشى افتاد كه لابه لاى خرت و پرت هاى به جا مانده از همسرش يافته بود.
فواد به سرعت جعبه را پيدا كرد. تقريباً هميشه دم دستش بود. كنار آلبوم هاى قديمى، توى چمدانى در كمد ديوارى. فواد وقتى جعبه را باز كرد، نواى دلنشين هميشگى را شنيد. با چه وسواسى جعبه را خريده بود. به ياد آورد، و شروع كرد به در آوردن آن چيزهايى كه درونش بود. بعد توى آينه به خودش زل زد. ناشيانه كرم پودر را روى گونه اش ماليد. بعد از آن هم رژ. به صورتش حالت هاى عجيبى داد، و با لوازم آرايشى توى جعبه، چهره اش را به اشكال مختلفى در آورد. از شمايل اسطوره اى و آيينى گرفته، تا صورتى زنانه. نقشى كه نهايتاً، در نهاد هر مردى وجود داشت، اما در نهايت احساس كرد كه در ته چهره اش، شكلى خفته بود كه اندك اندك نمايان مى شد. چيزى كه در تمامى اين مدتى كه در روياى زن بود، در درونش بود. چهره اى كه با رژ روى لب ها و سرخى گونه ها، نمايان شد. » سيماى مضحك يك دلقك« ، چيزى كه يك لحظه فواد بر زبان آورد.