نوازنده ي دوره گرد كه دستمال مندرسي توي جيب کتش دارد، آكاردئونش را كوك مي كند و لحظه ي كوتاهي مي نوازد. چيزي نمي گذرد كه او صداي افتادن چند سكه را روي پياده رو مي شنود. احساس مي كند كه مرد و زني ميگذرند و نوازنده از نو مي نوازد . در عين حال به اين مسئله هم فكر مي كند كه شمار زيادي از اين سكه ها را از روي زمين نخواهد يافت . حتا برخي را به سختي و كورمال كورمال. از همين رو ، با چنان وسواسي آكاردئونش را مي نوازد كه مبادا ، نتي بر زمين بريزد.