سليمان در كافه اي كار مي كند كه مشرف به اسكله است، و هر روز با گشودن در كافه بوي صيد تازه قضا را پر مي كند و سليمان ، مجبور مي شود كه عود سوز هميشگي را براي رفع اين بو روشن كند. هر چند كه خيلي زود، تمام كافه پر از بوي بستني، آبميوه و رژ مي شود. پر از بوي ادكلن و توتون و انباشته از رايحه هاي سرد كرم هاي مرطوب كننده ، و آن وقت، كافي ست كه سليمان پيچ راديو را روشن كند و نواخت آهنگي محلي و تند، در زواياي نيمه تاريك كافه بپيچد. از اين پس ، سليمان است و ساعات متمادي كار روزانه اش. او و اين زمين شويي كه تا نيمه شب، با خستگي بايد آن را روي پاركت پوش بكشد و از كف آن زندگي را جمع كند. زمين شوي كهنه اي كه هر روز چنان از اين زندگي چرك مي شود كه سليمان، در طي روز در دفعات گوناگون ، آن را توي سطل آبي كه در كنار كافه است مي شويد، و بعد فرصتي مغتنم پيدا مي كند كه به چرك آبه اي بينديشد كه لحظه اي پيش، تكه اي بستني يا ترشح آبميوه اي بوده است كه در عشوه گري هاي دختري نيمه مست روي پاركت اين كافه ي كوچك ريخته است، و گاه آغشته به ذره اي رژ و حس يك بوسه. مختصري رايحه ي سيگار، كاكائو و شايد چند دانه بلوط تزئيني نخ شده و آويخته در گردن كه بوي ناچيزي از خودش منتشر مي كند. به زودي شب فرا مي رسد. سليمان با پيش بند سفيد چرك از پا مي افتد. خميازه مي كشد و نزديك نيمه شب، زمين شوي خود را در كنار پيش خوان كافه توي سطل مخصوص آب مي گذارد، و بعد در پشت پيش خوان روي رخت آويز، پيش بند خود را در مي آورد و مي آويزد. آن وقت با خستگي از كافه خارج مي شود. به اسكله مي آيد و گاه لحظه اي كه به خود و زندگي فكر مي كند توقف مي كند، باز مي گردد و از دور ، به زمين شوي چرك كهنه چشم مي دوزد.