اين كه از كجا شروع كنم هميشه برايم مهم بوده است. اما هيچ وقت تصميمي برا يش نمي گرفتم. در واقع هميشه اين نقطه شروع بوده است كه مرا وادار مي كرده از آ نجا آ غاز كنم. در يك لحظه خاص, آن نقطه همه وجود مرا تسخير مي كند و من ديگر هيچ اراده اي ندارم يا اين كه اراده نقطه بر اراده من غلبه مي كند و در يك لحظه فراموشي مرا به سوي خويش مي كشد و من از آنجا شروع مي كنم. آن بار از چشمها شروع كردم چرا كه تنها چيزي كه مي ديدم چشم ها بود و مطمئن بودم تا به كار چشم ها نپردازم ساير اجزا خودشان را به من نشان نمي دهند. آن بار از چشمها شروع كردم و چه قدر لذت بخش بود. آن بار با تمام دفعات قبل متفاوت بود, از همان اول , يعني دقيقاً از همان لحظه اي كه چشمم به آن تخته سنگ عجيب ا فتاد. در طول زندگي براي همه انسان ها كما بيش اتفاقات عجيب و باور نكردني پيش مي آيد ولي ممكن است عجيب ترين پيش آمد زندگي ما براي ديگران چيزي عادي و پيش پا افتاده باشد به همين خاطر گاه فكر مي كنم كه اين موارد بيشتربه درون شخص بستگي دارد تا به دنياي بيرون والا چگونه ممكن است كه ديدن تخته سنگي كه همه بي تفاوت از كنارش مي گذشتند به عجيب ترين رخ داد زندگي من تبديل شود؟ بارها ازخود پرسيده ام كه ديدن يعني چه؟ چگونه مي شود كه ما چيزي را مي بينيم؟ آيا فقط داشتن يك جفت چشم سالم كافيست؟ من با چشم هايم مي بينيم.پشت آن يك جفت چشم بيننده من هستم و فقط من بودم كه توانستم شگفت انگيزي آن سنگ را ببينم.مطمئن بودم كه يك سنگ معمولي نيست.منظورم اين نيست كه سنگي گران بهابود كه در آن صورت آدم هاي زيادي را مي شناسم كه از كيلومترها راه بويش را هم حس مي كردند. معمولي نبود شايد به اين دليل كه ديگران اصلأ نمي ديدندش.چيز غريبي بود و انگار كه هيچ ربطي به ساير سنگ هاي زمين نداشت حتي نمي شد تصور كرد كه از كره اي ديگر آمده باشد.عجيب تر اين كه حس خاصي نسبت به آن داشتم, يك جور احساس مالكيت, همان طور كه فرزندي به مادرش اين حس را دارد و يا برعكس. فكر مي كردم كه مخصوص من است و آن را چيزي از وجود خودم مي دانستم يا حتي چيزي كه از نياكانم به ارث برده باشم.
در هر حال تصميم خودم را گرفتم , در واقع نمي توانستم تصميم ديگري بگيرم يا اينكه اصلأ تصميم گيرنده من نبودم.اين او بود كه تصميم گرفته بود. اول خودش را نشانم دادو بعد هم وادارم كرد كه دست به كار شوم.
اولين چيزي كه ديدم يك جفت چشم و ابرو بود. ابروهائي مثل ابروهاي زنان مينياتوري به هم پيوسته و همان طور كه شاعران قديمي گفته اند شبيه كمان و چشم ها دو بهت كودكانه بودند بر چهره اي كه از آن هيچ كودكي نبود.مرطوب بودند و زلال.ازخودم پرسيدم پشت اين چشم ها آن كه به من نگاه مي كند چه كسي است؟ آيا آن سوي آن چشم ها هم خود من نبودم؟ نه! بي شك اين گونه نبود ولي با اين حال چيزي از من بود.انگار كه يك تكه از وجودم از من جدا شده بود و پشت آن چشم هاي اسرار آميز براي خود زندگي مستقلي ترتيب داده بود.چشم هائي كه انگار در گذشته اي دور يا در جائي ماوراء زمين مي زيسته اند و بعد با يك چشم بر هم زدن ناگاه خود را در جائي نا آشنا و غريب يافته اند.