نامش را در ذهن زمزمه مي كني ، حضورش را در خود احساس مي كني و تبسمش را ؛ وپس از آن اتاق نشيمن راترك مي كنيد . بك آن اين هوس كودكانه روحت را پر مي كند . هوس مي كني كه حتا براي يك بار هم كه شده مثل آن روزها بازي كني . چه بازي سخت و بسيار ابلهانه اي است يكي چشم مي گذارد و ديگري بايد در زواياي تاريك ، در ناپيدا ترين جاي خانه پنهان شود و تو حالا بايد بيابي اش . آرام شمرده اي از يك تا ده . مثل ده سال بطئي و كند . حالا كجا را مي گردي ؟ از اتاق خوابت شروع مي كني : زير تخت يا پشت كوسن ها و ناز بالش ها . همه جا را مي گردي ، حتا روي ميز آرايش و مي بيني كه روي يك برگه ي يادداشت كهنه . چيزي نوشته شده است : « دوستت دارم . » به وجد مي آيي و قدري چين ظريف پاي پلك هايت صاف مي شود . باز ، مي گردي : توي كشوهاي ميز آرايش ، توي كمدها ، لاي البسه ، حتا چه بسا ، توي جعبه ي جواهرات و نامه ها . يك بسته نامه ي كهنه . به خودت مي گويي باز هم نامه . نامه چيز عجيبي است . به خودت مي گويي بعد از ازدواج سعي مي كني از نامه ها دورش كني ، تويي كه با نامه ها به چنگش آوردي ؛ اما سرنوشت چه مضحك بود . تنها كاري كه توانست گير بياورد ، در اداره ي پست بود . نتوانستي از نامه ها جدايش كني . خب ، حالا توي نامه ها هم كه نيست : بهتر است توي آشپزخانه را بگردي . هر چه باشد ، عاشق نوعي تست با تخم مرغ خوابانده در كره بود ، و اين چه قدر مايه ي عذابت بود . بارها گفته بودي : « آه باز هم خاكه ي نان ! » اما توي آشپزخانه نيست . توي كابينت ها ، پشت يخچال ، زير ميز يا زير ظرف شويي . به خودت مي گويي با اين كه چيزي نمي خورم اما چه قدر ظرف خوابيده اين تو و غر مي زني : « لعنتي » نجوا مي كني كه اگر توي آشپزخانه بود ، بهش مي گفتي كه لااقل ، آستينت را بالا بزن . شايد توي پذيرايي است ؟ يا توي انباري ؟ يا اتاق كار ؟ توي پذيرايي ، پشت راحتي كه نيست يا جاي ديگر ، در اتاقي مشرف به پذيرايي يا پشت كتابخانه يا ميزكار ؛ اما به خود اميدواري مي دهي و مي گويي ، آن قدر خرت و پرت توي انباري است كه ممكن است خودش را جايي پنهان كرده باشد . باز به خودت مي گويي چه قدر كند شمرده اي . آن قدر كند كه راحت مي توانسته هر جايي پنهان شود . توي اين كتابخانه اي كه هيچ چيزش سر جايش نيست . افسوس مي خوري و مي گويي : « آه ديگر دل و دماغ برايم نمانده . » و آرام پا به انباري مي گذاري . پايت گير مي كند به ظروف مخصوص ميهماني و شگفت زده مي شوي . هرگز به ياد نمي آوري كه آن ها را كي به انباري آورده اي و حالا تازه مي يابي كه مدت هاست آن ها را پيش چشمانت نديده اي . بهش گفتي : « تمامش كن » و عد ظروف مخصوص ميهماني احياناً ، توي يكي از ظرف ها به انباري رفت : آه ، گلدان هاي لعاب خالي با همان نخل هاي پوسيده ، جعبه هاي البسه هاي بيرون .خب به ياد مي آوري كه چيز مضحكي بود ، قدم مي زني مشترك در خيابان ، هرگز حوصله اش را نداشتي . سخت خسته كننده بود . حتا خسته كننده بود ، كار كردن اش روي آن بوم نقاشي . نه مي خواستي دور از تو باشد و نه با تو . گفتي : « خانه را از رنگ پر مي كني . » مثل گرامافون كادو روز تولد كه خانه را پر از صدا مي كرد و واهمه؛ زيرا برايت صداي هر زني ، حتا پشت چرخش يك صفحه ي فريبناك بود . خب پشت اين خرت و پرت ها هم كه نيست به او گفته بودي : « با اين سرو وضع داراي تكه ي خرت و پرت بي مصرف مي شوي . » توي انباري جايي مي نشيني و به خودت مي گويي : « چيز شگفت اين انباري آلبوم هاست .» سكوت مي كني و تأمل مي كني و آن گاه ناباورانه مي گويي: « آلبوم ها چرا اينجاست ؟ عجب ! » اما لاي آن ها را كه باز مي كني و در عطسه رها مي شوي ، تازه به ياد مي آوري كه در ان ها عكس هايي بوده به باورت بسيار تشويش برانگيز . از سفري به ينگه ي دنيا در كافه ها ، در معابر ، در جمع آكادمي ها و دانشجويان دختر فريبنده ي افكارش . آلبوم را مي بندي . بلند مي شوي از روي راحتي . به ياد مي آوري كه هميشه اينجا مي نشست - كز كردن بهتر نيست ؟ - و به او گفته بودي : « تكه گوشت بي مصرف .» به ياد مي آوري ؟ غم انگيز است . حركت مي كني. نور جابجا مي شود . پيدايش مي كني در ته انباري . قوز كرده است انگار مي خواهد از نگاهت دور باشد… پشت آن جا رختي فلزي كز كرده است . آرام نزديك مي شوي به نرمي گام نهادن دررؤيا . قدري تبسم مي كني به قاعده ي بازي. مچ پايت را با احتياط ، از كنار خرت و پرت هاي مربوط به او عبور مي دهي ؛ در باز خورد نور و سايه ؛ و ناگهان دست روي شانه اش مي گذاري : « تو اين جايي؟ خب، پيدايت كردم .» اما نه . اين فقط همان باراني قديمي ست. به ياد مي آوري كه توي اين باراني ، چقدر زيبا مي شد و جذاب و اين تو را به واهمه مي انداخت. هميشه همه چيزش تو را به واهمه مي انداخت. حتي عشقش كه نثارت مي كرد و تو را مي انباشت و آنگاه ، هراس نبودنش كه تو را تهي مي كرد و چيزي در اين مدت،عذاب آور تر از آن نبود. همين است كه حالا هنوز هم خسته ات مي كند . تو را از انباري به اتاقت مي كشاند … توي كشوي ميز آرايش ، جعبه قرص آرام بخش پيدا مي شود و خورده ؛ و حا لا باز هم مي نشيني رو به روي تصوير خودت در آينه ، و آخرين ياد داشت مربوط به ده سال پيش را مرور مي كني اين اولين و آخرين اعتراضش كه آميزه اي بود از كلمات انبوه از محبت . روي پاكت نوشته بود :« دوستت دارم » اما تو ده سال بعد ، آن را گشودي . ده سال پس از آن كه شما هم را در اتاق نشيمن ، ترك كرديد. او با چمدان بسته اش منتظر بود تا آخرين كلمات پر مهرش را نثارت كند برايت به نظر مضحك بود ، كه از تو مي خواست چشم بگذاري براي آخرين يار ياد گذشته هاي مفرح تازه شود . اين طور مي خواست برود . بهش گفتي : « بي مزه » راهت را كشيدي و رفتي توي دستشويي و آنگاه ، تنها صداي دري را شنيدي كه حالا ، نمي داني كدام يك از اين درها بود.