Dari (Farsi)& Pashto

Raha PEN: Home

      Raha PEN: World Independent Writers' Home            English                 Dari/ Farsi


پذيرش سايت > شعر > عبور

عبور

محمد باقر كلاهى اهرى

يكشنبه 26 اوت 2007


در قلمرو بادهاى آواره ، من و اين بيرق هاى در به در

ميان تصور دريا، من و اين بطرى هاى نصفه

كه اينجا در اين تعطيلى بزرگ زندانى هستيم

كنار اين تخت هاى كهنه

در اين بيمارستان قديمى

با اين بيماران سالمند

و اين كسانى كه مى آيند و مى گويند :

خوب مى شوين ! خوب مى شوين

و در دلشان با خود مى گويند :

كه خوب مى شوين ، كه چى ؟!

كه مثل ما مى شوين و مى روين به

عيادت بيمارها

به آن ها مى گويين» خوب مى شوين! «

و در دلتان مى گويين:

كه خوب مى شوين، كه چى !!

چى روزهاى درازى كه آب در بطرى تبخير مى شود

نقاشى رنگ عوض مى كند روى ديوار

ديوار ترك هايش را مى شمارد، يواش يواش

مى گويد: يك قرن كامل صد سال بيشتر نيست

و قبيله ها هم يك روزى اينجا زندگى مى كرده اند

حالا مثل مريض ها مرده اند

اسب ها مرده اند با عروس ها با قصه ها

باغربال هاى كاه ، با كيسه هاى بنشن

با بع بع بزغاله هايى كع مثل هم بازى مى كردند

و مى جهيدند از هر جهت مثال هم

روى دو پا به هوا مى پريدند

و كله هايشان كم كم پوسيدند

و صداى بع بع شان

در بذر شنبليله و نعنا يك مدتى محبوس بود

چوب هاى قديمى براى ديرك چادرها، يادت هست

و فاصله نزديك ميان سوراخ هاى نى

تو مى گفتى : مثل صداى نى چيزى هست

كه از ناليدن آن شرم دارم

دخترم! مى گفتم : دلداه ى كسى هستى

مى گفتى : ها!

پس كه باشد آن مرد ظفرمند گوشه گير

در اين گوشه ى دنيا كه ما در آن مى زييم

با اين ارسانه ها و بزهاى لاغر، ها!

ما تبار خسته كه عيد و عزايمان با هم است

كينه ها و نفرت هاى كوتاه و بلندمان

مثال كوزه هاى قليل روغن

و سنت هايى كه بوى صميمى كپك مى دهد

در كوزه ى پنير

مى گفتى: مشغول ذمّه هفت دريا و هفت كوچه

و هفت مشقت هستى اگر پيش خودت

خيال كنى، مرد قديمى خواب هاى من از اين

كچلك پهلوان هاى سرگذر…

- پس چى؟

-  پس بذار تا يك وقتى بگويم كه دلم عاشق

دل كندن از اين كناره هاست

رفتن به سمت هايى كه آب ها به سمت آن ها

مى دوند و روز وشب در شيب درهّ ها نعره مى زنن

و غرّش دريا را با هم فرياد مى زنند از پيش تر

-  و صداى دريا چه باشد براى ما

كه در اين وادى اسير اين عبورها و باز آمدن ها هستيم

ها، ليلا دخترك لاغرم كه طناب گهواره ات را

تكان داده ام

و عصاى پيرى من هستى حالا

با اين موهاى دراز

- و راز طولانى مادرهاى مرا پس كى روايت مى كند

- يا پشت سر هم اين سلسله هاى گره

- يا اين سوراخ هاى نى با اين صداى قديمى

-  يا اين مورچه هاى لاغر در پشت سر هم بر اين ديوارها

يا اين ديوارهايى كه مرا در اين مريض خانه ، از

دنيا پنهان مى كنند

- يا اين دنيا كه مثل فندق ، ما در او زندانى هستيم

-  ها ، در اين پاى درخت و فندق زار

در اين كيهان

در اين باغ پرت

- دنده هاى دراز ارّه كه مى آيند

و كلون باغ را ارّه مى كنند

و سگ ها مى آيند

و دزدها را مى درند

و مى روند و مى ميرند

و مثل سگ ها مى پوسن با دندون هاى دراز

و راز رفت و آمد اين عقربه ها را اگر به دريا

بگويى مى گويد : مى دانم خواهر

تقدير چيست ؟!

پاسخ به اين مقاله

Copyright© Blog RAHA- World Independent Writers' Home 2000-2008/ Authors