آتش زنه ها را جمع كرديم
آتش زنه هاي رنگ پريده و رگه
دار
پس انگشت كوچك و شست
بر دور آن ها به درد حلقه
زدند
دانه هاي سرد تاريخ و خانه
را
چون شعله اي خورنده و تاريك
حس كرديم
از برگ و شاخه
لرزان در فتيله ذهن
سنگ را بر سنگ زديم
كه جرقه اي زند و شعله اي
ضعيف بپاشد
وامانده شد بند بند
انگشتانمان
و بارها از سنگ برآمده تر شد
پس ما چه مي دانستيم
ازآتش زنه كه كتان و آهن را
مي سوزاند
انباشته در غروب يك حلقه
آيا مشت هامان را بر هم
نهاده ايم تا اميدهامان كوچك شود ؟
چه چيزي مي توانست شعله اي
درخشان بسازد
از ايام آتشين مردمان ؟
حالا ما بر خاكستر سرد نشسته ايم
با چشماني سرخ ، پس از شعله
هاي تندرنرم
افكارمان مثل خاكستر به جاي
مانده
و با علف هاي هرز سفير كش
توندرا مواجهيم
با تاريخي جديد ، آتش زنه و
آهن
دور انداخته ، پس مانده ، با
ناخن و چنگ
چونان سگ .