همين که چشمانش را گشود خود را ميان
انبوهی از رنگ فسفر يافت که بازتاب را به درون می کشاند. بی اين که احساسی از
نوع شل شدن داشته باشد اطراف را برای جريان می گشود و تمايل داشت که شعاع خود را
کاملا بر اندامش پهن کند. گاه با تکان مژه ها با مسيری ديگر می آميختش و گستره ی
فسفری را در اتاق پخش می کرد. نفس زدن هايش به ارتفای فسفری می افزود و همانگونه ،
بی که احساسی از نوع شل شدن داشته باشد ، به او نزديک تر می شد تا وزن بيافد و فسفر
او را درنوردد.
دو
جهان همين گونه بود که طعم گس داشت
و انبوهی از آمدن ها و رفتن ها را با آن می آميخت. چراغی در شيشه ی اتانول يا نفس
هايی زير ميکروسکوپ بودند که حيات را به دورترين نقاط می بردند. اين بيشتر شبيه يک
مدل مو می ماند که فکر می کنم اينجا ها کمتر از اين چيزها دارند.
سه
مينا!
چشمانت را نگشا که دالان های
رنگ را از دامن مجالی باشد و کشيدگی تبسم احاطه ات
کند.
چهار
فضا در انديشه بود که فضا را آدمی
ساخت و يکی خود را حل کرد در معما و يکی با شتاب از مرز گذشت و به آب زد.
پنج
فسفر بالا آمد
و وزنش را انداخت بر
همه ی او که ديگر مجالش نيست