كلمات همه ى زندگيست
محمد باقر
كلاهى اهرى
گشتار اندوه است اين
فرفره اى
خاكستريست
كه مى چرخد
در حباب خاموش سرم
كيم من ؟
كلماتى بى
روحم؟ ، كه مى چرخم، در عالم پرسه مى زنم؟
چون شعرى
خالى ام
كه اسفنج
فرسوده ى خويش را مى گسترانم، در آبشخور فرسوده ى كلمات ؟
حرفى نو ،
نيست
دنباله هاى
مجروح عصب هايند، اينان كه باز مى گردند، با چهره ى زخمى
وآفتاب،
آنها را آزرده است
آه! اى
كلمات !
ميراث غم
انگيز آدميانى كه مرده اند
تنه هاى
مجروح درختانى در اين بادهاى شور
طعم غم
انگيز نمك ها و خاطرات
و پوده هاى
بيد، كه باد آنها را جارو مى كند
نعش آهوان
مرده اند، اينان
دنباله هاى
فرسوده شاخ گوزنان
و شاخ هاى
شكسته اى، در اين روزبى نظير
وآفتابى
مقعّر كه در گودى چشم ها مى تابد
تا تصوير
زندگى را بگدازد، دراين نيمروز
زمان جاريست
گاهى در
لابه لاى زباله ها، اين زمان است كه چون جوى خردى مىگذرد
از لابه لاى
قوطى هاى خالى
و سطح چرب
آب
و عكس هايى
كه چهره هاى آنان در لجن ها آلوده است
و رخوت غوكى
در اين مرداب
حباب هاى
غليظ اند
و گازهاى
مسموم
و چهره ى
زنى، در پشت چوب شكسته اى
همچون زنى
كه از درگاه رد مى شود
مى آيد، مى
لغزد، گريه مى كند
و باز مى
گردد، با چهره اش
و طرح
گلابتون يقه اش
و انگشتان
پوسيده اش
و بلبلى كه
بر آنها منقار مى زند، در اين نيمروز گرم
جاى براده
هاى وقت…
فضاهاى خالى
كلمات…
و افتتاح آوازى در آبشر كوتاه
و
سايه اى كه رد مى شود
ابرى در وسط اين ثانيه ها
رّد دوچرخه اى كه از وسط سيبى رد شده است
گلى از مشّما و اشك
قوطى چركى از مقّوا و شكر
و
عصاره ى ميوه هايى
نزديك اين بادهاى بدبو
و
عصاره هاى چهره اى ليمويى
در
اين جاى خلوت
در
انزواى آواز بلبلان
و
بيزارى لحن سهره اى
كه
مثل درشكه اى شكسته، به روى مالبند طولانى اش خم شده است
كتف دراز مردى، با همه دل سنگى اش
نزديكى روزى بى رنگ
و
شيشه اى سبز، در حول براده ى پرتقال
مجراى سرم را باز كنيد
و
اين كلمات انبوه را از روى من برداريد
مرا سبك كنيد
از
آب ها مدد كنيد
از
برگ سبز و از ريحان و از گونه ى خيس
آنجا كه مثل برگردان شعرى بيگانه ، من افتاده ام
مثل خلط غليظ شاعرى بيگانه
مثل زندگى بيهوده ى شاعرى كه با من بيگانه است
وآب دهان بدبويى
كه در مسير خود به اشك چشم ها آغشته است
كجايند ، آن زنان مينويى ، با سر پرندگان و كاكل ذرّت؟
كجايند آن ساقيان، بااسپره ى سبز روح
دو پرنده بر هوا مى روند
و شاخه اى خالى، جايى تكان مى خورد ، تا ابد
در تاب ملكوتى شاخه هاى سبز
و من با دوچرخه اى از اشراق مى گردم
چون تابش خورشيدى در دو شاخ دوچرخه اى
برقى شيدا ،
گدازه ى خورشيد در زنگ دوچرخه اى
تجزيه ى نور در بازوى مردى كه بر مى خيزد
روى ركاب ها برمى خيزد
به افق خيره مى شود
و شادى ، مثل قوس و قزح از او پراكنده است
و بلبلان مى آيند، در شيدايى
روى ترك سبز مى نشينند و به دسته ى ريحان ها منقار مى زنند
زنى مىآيد تا وسط راه، تا وسط كوچه باغ
و دسته گل اقاقى را تكان مى دهد، در فلك
و صفاى روح به او دست مى دهد
مىآيد، چون گاوى نقره اى
با شاخ خاكسترىاش ، باد را بو مى كند
و بازوى شويى باستانى را در آغوش مى فشارد
مى گذرد از بغل جوى آب روان
و راست در بغل درخت مى نشيند
و دست هايش را در آب ها رها مى كند
و روى پتوى سبز، يكى يكى، لقمه ها را آماده مى كند
و لب هاى شويش را مى بوسد، در قاب عكسى
در عكسى زيبا
در خيال شوى مرده اى
در نزديكى لجن ها
كه در پهلوى اين روزمرده
است.
|