چه روزهاي بلندي را در ساحل بوديم
و اشک رازهاي نهفته را با بوسه مي آلود
و در عرياني تب داري ادامه مي داد
خزه ها و شن ها را و شن ها و خزه ها را
اين تخيل بعيد است در هواي تو
بي که تو را دستي سايد
و در خلوت آن دو تپه ي ماهوتي به پشت در غلتد
و آن نو زايي بزرگ را به وجد آورد.
باد بي پرواست
زمان به منقار پرنده اي بعيد
اسب بر ساحل سم مي کوبد
و هي هاي کودکان سردي مي رود
بي که يادي را بستاند از فراموشي
اين هواس باردار را دمي يا لختي باز بر آن دو تپه ي ماهوتي
که از طلسم شبانه در گذرد
و فرزندان تخيل را بزاياند
در آن بالا
تهي شدم از مستي که خدايگان رنج از بلندا در دادم
که آن قرمطي به چه دست مي آسايد
و آن که آسوده است بياسايد
که روزگار فراهم خواهد شد و ...
انسان با خويشتن چه خواهد کرد و اين زمان از چه روست که هر
دم برابرش آدمي که روستاي تو را آباد که انسان از خويش به جسمش بدل شد. به
دست ها. پاها و همين چشم ها که مراقب همند و دست ها که شکار کند و بيافد
انسان را و لمس کند انسان را و در بوسه هاي شب بعد اين عرياني را در اشک ها
در دهد و با آستيني تر از درگاهي بگريزد.