پيام خصوصي
منوچهر آتشي
.به
او بگو :
نمي توانم
…
به او بگو.
:
اسبم مرده
وايستگاه قطار ولايتمان را شورشي نوميدي در اختيار گرفته
كه دست ها و آهن ها را به گروگان دارد
و در برابر ،
«
اصل درخت انجير اجدادي اش
»
مي خواهد
كه -
آن چنان كه
خودش مي گويد -
كليد سبز بهشت اش بوده
هم
ستر عورت روحش
هم ناشتاي دل وحشي اش
هم
نام خانوادگي زن ويرانش
در زير دست و پاي مجريان
«
پروژه »
…
به او بگو
:
نمي تواند
اسبش مرده ، فرودگاه ولايتشان بسته
و آسمانشان را
جفتي پرنده ي مهاجر تاريك هيولا
كه بيشتر به شكل سايه يا شبح پرنده اند قرق
كرده اند
انگار ، از قرار ، در سفر قبل صياد ناداني ، جوجه ي نوبالي را
با تير -كمان
قديمي اش ، زده بوده
به او بگو ، به هر حال ، فرودگاه بسته
پرواز تعطيل است و او نمي تواند.
.به
او بگو :
نمي توانم
اسبم مرده زنم طلاق گرفته و نرفته
چون از قرار ، حضانت روح محجور مرا
به او سپرده اند
....و
ايستگاه ها و فرودگاه ها
به او بگو
:
اصلاً نمي تواند
بندي كه او را به اين جا طويله كرده
از جنس ريسمان و حلقه و زنجير نيست
از نوع ريشه هاي سرد آتش فشان هاي اعماق است
، كه او را
-
شايد به ريشه
هاي سرد آتش فشان ديگر گره زده اند
و او اگر بخواهد هم
بايد تمام جهنم ها را بردارد با خود و راه بيفتد
اصلاً بگو
:
دروغ مي گويد اين شياد و اين ها بهانه است
بگو
كه از كجا معلوم
كه
آن شورشي نوميد و آن پرنده هاي تاريك
و آن جهنم سرد خود نيستند ؟
!به
او بگو
فروردين 7
بوشهر
(در
گرگ و ميش ذهن )
خنياي جان و ماده
بر من خروس را منت نيست
به مؤذنان كوكي را
پيش
از گنجشكان و پيش از سپيده بر مي خيزم
:
وناشتا فراهم
آورم آفتاب را
يك
سيني پر شبنم
يك روزنه غبار
يك استكان تخيل
-
با شير و قهوه ي رؤيا
-
و
يك كهكشان شيري فكر
وقتي خروس مي خواند
من چاي اولم را نوشيده ام
سيگار اولم را گل كرده ام
و سطر ناب نخستينم را
به ارمغان گرفته ام از ايزدان
(
مصرع اولين
)
وقتي كليد جادو چرخيد
-
در قفل روح
-
آزادي بزرگ
-
خنياي جان و
ماده -
آغاز مي شود
صدها هزار ياخته ي پير
زير فشار حس
تبخير مي شوند
گل مي دهد بدن
جان
، آبيار مي شودش
صدها هزار ياخته ي نو هجوم مي آورند
وخاكريزها را اشغال مي كنند
نور و نوا
فواره مي زنند از دل سنگرها
وقتي كليد چرخيد
وباز شد بدن
و روح منفجر شد
-
در گرگ و ميش
ذهن -
ديگر نه بامدادي داريم
نه
شامگاه
ديگر نه نيمروزي داريم
نه نيم شب
خط مدرج
-
و مستقيم
-
زمان ، به هيأت هضلولي
ساعات و لحظه ها و شباروز را
درهم مي آميزد
و روز و شب
امروز و دي
امسال و پار و فردا
و قرن ها
در بيضي يگانه اي
كانون به هم تعارف خواهند كرد
و
آفتاب
يك جام شير گرم
«
حمل »
مي نوشد
يك بافه نور در طويله ي
«
ثور »
مي اندازد
و جرعه اي شرنگ به
«
عقرب »
مي بخشد
پيوسته نيز بر عدالت
«
ميزاني »
است
منجوق به زنان عشاير
و
نقل كهكشاني به كودكان
و
آب آسماني
در
كاسه ي سفال جذامي ها مي ريزد
و كندوي غزل را
سرشار مي كند از عسل گرم حس
(
در گرگ و ميش
ذهن)
هذيان
پرت «
بوالحسني
‹‹
عقل سليم ارسطويي است
و
نعره هاي كافري حلاج
ايمان محض مصطفوي)
)
در گرگ و ميش ذهن
«
سام نوح
»
نيما را
در دره هاي كنعان مي گرداند
و دختران سليمان پادشاه
با
كودكان وحشي من موش و گربه مي بازند
در سايه سار گزران.
…
در گرگ و ميش ذهن ، هندسه شعر
ترسيم كامل حلزوني دارد
و
هيچ خطي ، هرگز
آن قدر «
راست
»
نيست ، كه روزي
در
نقطه اي گره نخورد هر دو انتهاش
مانند تارزلف تو
در زير گردن من در گرگ و ميش صبح
در گرگ و ميش ذهن
روز
از كرانه هاي مغرب بر مي آيد
و آفتاب
در مطلع رفيعش مي خواهد
تا
سايه هاي جادو
سحر غريب خود را
بازي كنند
….
و
سايه هاي جادو
از باد زاده مي شوند
بي بال در فضا حركت مي كنند
اريب
از
پلكان ابر پايين مي آيند
در
ريسمان سمت هوا چنگ مي زنند
و
تاب مي خورند افق تا افق
و تاب مي خورند شفق تا فلق
و تاب مي خورند فلق تا شفق
…
بر
آب ها ي نقره فرود مي آيند رقصان
خود
را به موج مي سپرند و سپس
در نيمه راه از موجي
بر موج پس رونده سوار مي شوند
و باز
كر فاصله ي دو موج موازي
سر مست مي شتابند و
ديوانه وار رقص مي آغازند
در
فرصت نهايي
بايد زمينيان را مسحور خود كنيم
تا دل به رقص جادوي ما خوش كنند
تا
سر به سحر بابلي ما بسپارند
و رنج كار و گرسنگي را
(
روي دفينه هاي
خدا داده )
خاطر به كار خواجه ي ما وانهند
!دنيا
نيرزد …
اي دوست
تسليم پيش آمده باش و خوش
دنيا جهنم توست ، دنيا
زندان
توست
خاطر به حرف دلقك خود مسپار
بيهوده سر مكوب به ديوار
رزق تو از ازل شده تعيين
ديگر چه غم اگر
و دلقك از فراز موجي قد مي كشد
تسخر زنان و مي خواند
!تعيين
، ولي نه تأمين
!تعيين
بلي ، ولي هميشه كم
در گرگ و ميش ذهن
از بادزاده مي شوند
بي بال در فضا حركت مي كنند
ار
آب هاي گلگون مي رقصند
و آفتاب را هميشه
-
به تلبيس و سحر
برتخت زر نشانش
فوابيده مي طلبند پشت كوه هاي سياه
در گرگ و ميش ذهن ...
در گرگ و ميش صبحدم اما خورشيد
مژگان زر فشانش را وا مي كند از هم
و
بادهاي جادو را در مي پيچاند
و گله هاي سامري
چون
برگ هاي خشك
از
پلكان موج فرو مي خزند
و
پر شتاب
در قيف بي ترحم گرداب مي روند
دلقك پيام آخرش را
در نيمه راه بازگشت ندا مي دهد:
فرصت غنيمت است
تعيين شده است بلي !
تعيين ولي نه تأمين !
در گرگ و ميش ذهن مي آيي
…
انگار از مسافرت قهر برگشته اي
آن گونه سر به زير و آرام
گيسو سپرده به باد
و
عاطفه
دلشوره اي كه نفرت و خود خواهي را
مسموم كرده ، اما
خود
بي خيال و چاك
زانو نمي جهاند بالا
…
و شرمسار مي آيي
به
سايه روشن لبخند
مانند لاله اي كه رو به سپيده دم
آهسته مي خرامد بالا از سنگ
و پلك ها هنوزش خواب آلود.
…
در گرگ و ميش صبح مي آيي
ابهام خواب و خاطره با توست
با چشم و لب ها
با گونه ها و گيسو
انگار شرمسار و پشيمان باشي ، اما
از
انحناي تهي گاهت
خطي است منحني ، كه تا تلاطم قلب و التهاب
شقيقه ادامه دارد
و ترجمان گستاخي بديعي است كه:
هر چند هم پشيمان رفته اي
از آمدن پشيمان نيستي
…
در
گرگ و ميش صبح
سرخاي لاله واره ي اندامت
شكل جهان واقعي است
كه از مه غليظ سحرگاهي بيرون آيد
تا آفتاب را
در
بركه هاي منتظر و بال پرستو به بربكشد
مانند روم ، مغروري
بعد از پيروزي، حتا
...بعد
از شكست و تسليم
اسفند 68
جم