قصيده ى سى سنگان
جواد مجابى
قضيه اين
است:
نگاه پران
بياب
خواه از پروانه
يا عقاب
تا زمرد چشم
انداز را
از بال تك
درخت هاى زيتونى
تا يال جنگل
هاى ابر پيما
در بر گيرى
بيايى از
آغوش غول سبز پايين
تا پريزادان
خفته بر تپه ها
از شميم
شاليزار تا اين باغ هوشربا
كه چشم
اندازش سى سنگان دامن گسترده.
بامداد به
تماشاست
بابيد در
گيسوان باد
و زنبورهاى
چرخان بر شاخ ارغوان.
در يك چشم
انداز سراسرى
كسى چاه مى
كند
با سنت هزار
ساله
خاك را از
قلب خاك بر مى آرد تا آب
به قصد
عمارت كلاه فرنگى آتش و باد.
آن طرف تر
همچون
شهروندى غربى در تلويزيون
جوان ريشو ،
تخته هاى اطراف بام سفال را
نو مى كند
به رنگ سفيد.
كسى به لهجه
ى سگ ها و گاوها آنها را مى خواند، مى راند
كسى عبور مه
را از جنگل دنبال مى كند و در آن گم مى شود.
هزارها جريب
رنج
كشتكاران
از شهر
فاصله مى گيرد
تا افق كه
نيست جز حدود بينايى
و آن همه
تفاوت هاى رنگ و حجم وحدت مى يابد
با لهجه اى
كه راش و توسكا را نشانده
كنار پرتقال
و بلوط و سرو.
در نگاه
بپرواز
خواه از
پروانه يا عقاب
از آن جا كه
خاك را مى كاوند
تا آن جا كه
بام را مى رنگند
تا منتها،
كه مى درنگند به خم راه ناهموار.
عماراتى مى
رويد از عشوه هاى شاليزار
زمين منفجر
كرده درونه ى سبزش را
رمه رها آن
سوى سيم هاى خاردار
ميدان جاذبه
ى شهد و زنبور.
شيروانى هاى
زرد
»گوگن
«
شيب بام در
فيروزه و كبود
سطوح آتش
گرفته از نم باران بر سفال آفتابى
از درون
تابلوهاى
»كمال
الملك «
در مى آيد منظره ى شرقى
اما شوخ
چشمانه مه با قلم موى
»مونه
«
هر چه را ناپيدا و پيداتر مى كند.
مهمانان به
خميازه پشت پنجره ها و در ايوان
از دير خوابى عيش و خمار
آفتاب، سفره
ى صبحانه پهن كرده از كوه تا زير انگشتان من .
كارگر چاهخو
جوانك رنگ
كار
مرد شاليزار
در منظره گم
اند همين آن
اگر نمى
ديدى از ايون آنها را در حياط
كنار خروس
بى هنگام و مرغابيان
غرق دود
بنفش افيون افغان.
سگ ها كه
دوش شغالان را مى خواندند ، هنوز گرسنگى مى آموزند
مرغواى
مزرعه پيچيده در لهجه هاى كار و شماتت
تو مى
توانستى كسى ديگر باشى
اگر كه مى
توانستى كسى ديگر باشى.
به حركتى كه
مى راند پشه اى را ، موهومش را رد مى كند
سوار مى
شوند و دور مى شوند و باز نمى گردند شايد هرگز
مسافران و
آفتاب و آن راه هاى نگاه
به ارتفاع
ايوان شرقى ، به عمق لحظه ى بى گاه .
سوم
شهريور 81- سى سنگان
|